موضوع: پروانه ای هستم که در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا کرد
موضوع: پروانه ای هستم که در تاریکی شب، شمعی روشن پیدا کرده ام...
خورشید به خواب فرو رفته است و ماه در آسمان، کنار ستاره ها مشغول روشنایی زمین است.
از پرواز کردن خسته شدم و بال هایم درد میکنند هیچ جا را نمیبینم به کمی استراحت نیاز دارم، دیگر نای پرواز کردن ندارم.
به زمین افتادم و تمام بدنم درد گرفته است.
از خدا درخواست کمک کردم که یک پسر بچه با شمعی که در دستش بود به من نزدیک شد و مرا از زمین بلند کرد و یک آه کوچک کشید و مرا در کاسه ای که در دستش بود در کنار شمع گذاشت شمع با چهره مغرور آمیزش رو به من می کند و میگوید از اینجا برو من از پروانه ها خوشم نمی آید و در حالیکه من از سرما یخ زده ام گرمایش را به سمت دیگری می اندازد به او گفتم تو چه شمع مغروری هستی؟!
این کمک تو به یک پروانه کوچک خسته است که به گرمای تو نیاز دارد؟
اون میگوید اگر من گرمایم را به تو بدهم خودم در این هوای سرد یخ میزنم!!
میخواستی در این هوای سرد به بیرون خانه ات نیایی!!
آنقدر چشم هایم خسته بودند که به خواب عمیقی فرو رفتم و در یک هوای گرم در زیر نور خورشید از خواب بیدار شدم و هر کجا را نگاه کردم آن شمع مغرور را ندیدم!!
زیر پاهایم خیلی گرم شده انگار بر روی یک شعله اجاق گاز دراز کشیده ام؟!!
در زیر پاهایم آن شمع مغرور را دیدم که از گرمای خورشید آب شده بود و در خواست کمک می کرد.
به او گفتم میخواستی در این هوای گرم به بیرون خانه ات نیایی!!
پس هرکس یک زمانی به خواب عمیقی به نام مرگ فرو می رود و فقط خدای یکتا می تواند ما را به زندگی بازگرداند.
انشاء من نوشته خودم
همین امروز زنگ آخر سر کلاس نوشتم :)) یهووویی
خورشید به خواب فرو رفته است و ماه در آسمان، کنار ستاره ها مشغول روشنایی زمین است.
از پرواز کردن خسته شدم و بال هایم درد میکنند هیچ جا را نمیبینم به کمی استراحت نیاز دارم، دیگر نای پرواز کردن ندارم.
به زمین افتادم و تمام بدنم درد گرفته است.
از خدا درخواست کمک کردم که یک پسر بچه با شمعی که در دستش بود به من نزدیک شد و مرا از زمین بلند کرد و یک آه کوچک کشید و مرا در کاسه ای که در دستش بود در کنار شمع گذاشت شمع با چهره مغرور آمیزش رو به من می کند و میگوید از اینجا برو من از پروانه ها خوشم نمی آید و در حالیکه من از سرما یخ زده ام گرمایش را به سمت دیگری می اندازد به او گفتم تو چه شمع مغروری هستی؟!
این کمک تو به یک پروانه کوچک خسته است که به گرمای تو نیاز دارد؟
اون میگوید اگر من گرمایم را به تو بدهم خودم در این هوای سرد یخ میزنم!!
میخواستی در این هوای سرد به بیرون خانه ات نیایی!!
آنقدر چشم هایم خسته بودند که به خواب عمیقی فرو رفتم و در یک هوای گرم در زیر نور خورشید از خواب بیدار شدم و هر کجا را نگاه کردم آن شمع مغرور را ندیدم!!
زیر پاهایم خیلی گرم شده انگار بر روی یک شعله اجاق گاز دراز کشیده ام؟!!
در زیر پاهایم آن شمع مغرور را دیدم که از گرمای خورشید آب شده بود و در خواست کمک می کرد.
به او گفتم میخواستی در این هوای گرم به بیرون خانه ات نیایی!!
پس هرکس یک زمانی به خواب عمیقی به نام مرگ فرو می رود و فقط خدای یکتا می تواند ما را به زندگی بازگرداند.
انشاء من نوشته خودم
همین امروز زنگ آخر سر کلاس نوشتم :)) یهووویی
۱۲.۳k
۳۱ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.