⭕ ️ اشکهای خفته
⭕ ️ اشکهای خفته
⭕ ️قسمت ششم
- خوشحال باش دخترم. تو دختری قوی هستی. در قبال سختی ها مقاوم باش.
دکتر نسخه ایی را برای ساحل تجویز کرد و هر دو از درمانگاه خارج شدند.
چهل روز به سرعت باد گذشت و مراسم چهلم عزیز هم برگزار شد. در این مدت امیر و پگاه به دیدن ساحل آمده بودند و لاله چند بار تلفنی با ساحل صحبت کرده بود. چند روز بعداز مراسم چهلم، پسر بزرگ عزیز همراه همسرش به دیدن ساحل آمدند و مسئله ای را عنوان کردند.
- ما می خواهیم تمام وسایل عزیز را جمع کنیم و این خانه را بفروشیم. قبل از فوت عزیز این مسئله را با او درمیان گذاشتیم وگفتیم با ما زندگی کند اما بخاطر شما قبول نکرد. این منزل بعد از فوت عزیز به عنوان ارث به من رسیده و من صاحبش هستم.
ساحل به خوبی دریافت که منظور آن مرد این است که او خانه را تخلیه کند. بنابراین حرفی نزد و پذیرفت. ساحل با ناراحتی این مسئله را با رخساره در میان گذاشت. رخساره از او خواست که نزد آنها بیاید و مدتی با او و مادرش زندگی کند. ساحل از مهربانی و دلسوزی دوستش تشکرکرد و خانه عزیز را با هزار امید و آرزویی که در آن داشت و خاطرات تلخ و شیرینش ترک کرد و با وسایلش به منزل رخساره رفت. او در یک فرصت مناسب به لاله و پگاه اطلاع دادکه دیگر در خانه عزیز زندگی نمی کند و در منزل رخساره به سر می برد. مادر رخساره زنی مریض بود و از بیماری قند خون یک سال تمام می نالید. یک شب موقع خواب ساحل به رخساره گفت: خدا را شکرکه تو حداقل یک سرپناه و مادر مهربانی داری، من که بی کس وکار شده ام. رخساره نیمخیز شد وگفت: انسان باید حداقل بستگانی برای کمک و همدردی داشته باشد. من به غیر از این مادر مریض هیچ کس را ندارم و تنها هستم. عمویی دارم که با خانواده اش در یزد زندگی می کند ولی ما را به کلی فراموش کرده اند ولی با این حال خدا را شکر می کنم. ساحل دست رخساره راگرفت وگفت: خیلی بد است که آدم غریب و تنها باشد. خدا سایه مادرت را از سرت کمنکند. از خدا هیچ موقع نباید غافل شد.
آن دو تا نیمه شب با هم صحبت کردند و بعد خوابیدند. ساحل مرتب در پی کرایه کردن تاقی بود و رخساره از این کار او ناراحت می شد، چون دلش نمی خواست ساحل از پیش او برود. او آنقدر به ساحل خواهش و التماس کرد تا این که ساحل در همانجا مستقر شد. ساحل برای رخساره حکم خواهر را پیدا کرده بود و مادر رخساره وقتی می دیدکه دخترش با وجود ساحل شادمان است خشنود می شد. یک شب حال مادر رخساره وخیم شد و آن دو او را به بیمارستان رساندند. دکتر او را مورد معاینه قرار داد و رو به رخساره کرد وکفت: تازه متوجه شدید که حالش بد شده؟
رخساره با اضطراب گفت: از سرکار که امدیم دیدم که حالش مساعد نیست ولی می گفت حالم خوب است. بعد درهنگام شب یک مرتبه حالش بد شد.
دکتر به پرستاری دستور دادکه او را بستری کنند و مورد مراقبت قرار دهند. بعد به رخساره گفت مادر شما صبح قند خونش پایین أمده و به همین خاطر حالش وخیم شده است. خیلی دیر او را به بیمارستان آورده دید و دجار شوک شده است. فقط برایش دعاکنید.
رخساره نالید و خود را در آغوش ساحل اند اخت وگغت: ساحل حالا چه کارکنم؟
دکتر به مادر رخساره شوک واردکرد و پرستا ران او را مورد مراقبت قرار دادند، ساحل نزد دکتر رفت و از او پرسید: دکتر، حالش خوب می شود؟
- ما مرتب به او شوک وارد می کنیم تا ببینیم چه می شود. این بیماری اگر مورد معالجه فوری قرار گیرد درمانش مشکل نیست ولی اگر بیمار دیر به بیمارستان برسد بخصوص این که قند خون پایین بیاید وضعس در خطر می افتد.
- دکتر، خواهش می کنم، تمام تلاش خودتان را بکنید و او را از مرگ نجات دهید.
- وظینأ ما این است، تا حد امکان بیمار خود را معالجه کنیم ولی مرگ و زندگی انسان دست ما نیست. دو ساعت تمام رخساره و ساحل در سالن بیمارستان منتظر ماندند و بعد رخساره از دکتر خواست تا مادوش را ببینأ و دکتر برای دقایقی اجازه به او داد. رخساره کنار تخت مادرش رفت و اشک هایش جاری شد. مادرش چشمانش را بازکرد. دستش را به آرامی روی سر رخساره که سرش را لبه تخت گذاشته بودکشید وگفت: دخترم.
رخساره سرش را بالا کرد و دست او راگرفت و بوسید وگفت: مادر جان، شما باید خوب شوید اگر مرا تنها بگذار ید، من می میرم، من کسی را به غیر از شما ندارم.
مادر نفسی به سختی کشید وگفت: تو... خدا را داری، عزیزم.
- خدا باید تو را به دختر بی بناهت برگرداند مادر.
مادرکه زیاد نمی توانست صحبت کند سعی کرد تمام سفارشات لازم را به رخساره بکند. ساحل وارد اتاق شد وکنار رخساره ایستاد. مادر رخساره گفت: رخساره... دخترگلم... اگر من مردم... خانه محقر مان را بفروش... و نزد عمویت... در یزد برو.آنها اگر بفهمند...که 0تو بی پناه شدی تو را پناه می دهند. بالاخره
⭕ ️قسمت ششم
- خوشحال باش دخترم. تو دختری قوی هستی. در قبال سختی ها مقاوم باش.
دکتر نسخه ایی را برای ساحل تجویز کرد و هر دو از درمانگاه خارج شدند.
چهل روز به سرعت باد گذشت و مراسم چهلم عزیز هم برگزار شد. در این مدت امیر و پگاه به دیدن ساحل آمده بودند و لاله چند بار تلفنی با ساحل صحبت کرده بود. چند روز بعداز مراسم چهلم، پسر بزرگ عزیز همراه همسرش به دیدن ساحل آمدند و مسئله ای را عنوان کردند.
- ما می خواهیم تمام وسایل عزیز را جمع کنیم و این خانه را بفروشیم. قبل از فوت عزیز این مسئله را با او درمیان گذاشتیم وگفتیم با ما زندگی کند اما بخاطر شما قبول نکرد. این منزل بعد از فوت عزیز به عنوان ارث به من رسیده و من صاحبش هستم.
ساحل به خوبی دریافت که منظور آن مرد این است که او خانه را تخلیه کند. بنابراین حرفی نزد و پذیرفت. ساحل با ناراحتی این مسئله را با رخساره در میان گذاشت. رخساره از او خواست که نزد آنها بیاید و مدتی با او و مادرش زندگی کند. ساحل از مهربانی و دلسوزی دوستش تشکرکرد و خانه عزیز را با هزار امید و آرزویی که در آن داشت و خاطرات تلخ و شیرینش ترک کرد و با وسایلش به منزل رخساره رفت. او در یک فرصت مناسب به لاله و پگاه اطلاع دادکه دیگر در خانه عزیز زندگی نمی کند و در منزل رخساره به سر می برد. مادر رخساره زنی مریض بود و از بیماری قند خون یک سال تمام می نالید. یک شب موقع خواب ساحل به رخساره گفت: خدا را شکرکه تو حداقل یک سرپناه و مادر مهربانی داری، من که بی کس وکار شده ام. رخساره نیمخیز شد وگفت: انسان باید حداقل بستگانی برای کمک و همدردی داشته باشد. من به غیر از این مادر مریض هیچ کس را ندارم و تنها هستم. عمویی دارم که با خانواده اش در یزد زندگی می کند ولی ما را به کلی فراموش کرده اند ولی با این حال خدا را شکر می کنم. ساحل دست رخساره راگرفت وگفت: خیلی بد است که آدم غریب و تنها باشد. خدا سایه مادرت را از سرت کمنکند. از خدا هیچ موقع نباید غافل شد.
آن دو تا نیمه شب با هم صحبت کردند و بعد خوابیدند. ساحل مرتب در پی کرایه کردن تاقی بود و رخساره از این کار او ناراحت می شد، چون دلش نمی خواست ساحل از پیش او برود. او آنقدر به ساحل خواهش و التماس کرد تا این که ساحل در همانجا مستقر شد. ساحل برای رخساره حکم خواهر را پیدا کرده بود و مادر رخساره وقتی می دیدکه دخترش با وجود ساحل شادمان است خشنود می شد. یک شب حال مادر رخساره وخیم شد و آن دو او را به بیمارستان رساندند. دکتر او را مورد معاینه قرار داد و رو به رخساره کرد وکفت: تازه متوجه شدید که حالش بد شده؟
رخساره با اضطراب گفت: از سرکار که امدیم دیدم که حالش مساعد نیست ولی می گفت حالم خوب است. بعد درهنگام شب یک مرتبه حالش بد شد.
دکتر به پرستاری دستور دادکه او را بستری کنند و مورد مراقبت قرار دهند. بعد به رخساره گفت مادر شما صبح قند خونش پایین أمده و به همین خاطر حالش وخیم شده است. خیلی دیر او را به بیمارستان آورده دید و دجار شوک شده است. فقط برایش دعاکنید.
رخساره نالید و خود را در آغوش ساحل اند اخت وگغت: ساحل حالا چه کارکنم؟
دکتر به مادر رخساره شوک واردکرد و پرستا ران او را مورد مراقبت قرار دادند، ساحل نزد دکتر رفت و از او پرسید: دکتر، حالش خوب می شود؟
- ما مرتب به او شوک وارد می کنیم تا ببینیم چه می شود. این بیماری اگر مورد معالجه فوری قرار گیرد درمانش مشکل نیست ولی اگر بیمار دیر به بیمارستان برسد بخصوص این که قند خون پایین بیاید وضعس در خطر می افتد.
- دکتر، خواهش می کنم، تمام تلاش خودتان را بکنید و او را از مرگ نجات دهید.
- وظینأ ما این است، تا حد امکان بیمار خود را معالجه کنیم ولی مرگ و زندگی انسان دست ما نیست. دو ساعت تمام رخساره و ساحل در سالن بیمارستان منتظر ماندند و بعد رخساره از دکتر خواست تا مادوش را ببینأ و دکتر برای دقایقی اجازه به او داد. رخساره کنار تخت مادرش رفت و اشک هایش جاری شد. مادرش چشمانش را بازکرد. دستش را به آرامی روی سر رخساره که سرش را لبه تخت گذاشته بودکشید وگفت: دخترم.
رخساره سرش را بالا کرد و دست او راگرفت و بوسید وگفت: مادر جان، شما باید خوب شوید اگر مرا تنها بگذار ید، من می میرم، من کسی را به غیر از شما ندارم.
مادر نفسی به سختی کشید وگفت: تو... خدا را داری، عزیزم.
- خدا باید تو را به دختر بی بناهت برگرداند مادر.
مادرکه زیاد نمی توانست صحبت کند سعی کرد تمام سفارشات لازم را به رخساره بکند. ساحل وارد اتاق شد وکنار رخساره ایستاد. مادر رخساره گفت: رخساره... دخترگلم... اگر من مردم... خانه محقر مان را بفروش... و نزد عمویت... در یزد برو.آنها اگر بفهمند...که 0تو بی پناه شدی تو را پناه می دهند. بالاخره
۲۷۰.۶k
۰۳ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.