من از سنگ نبودم ،من هم دل داشتم،دلی بلورین،زیبا،رنگین و ش
من از سنگ نبودم ،من هم دل داشتم،دلی بلورین،زیبا،رنگین و شاد،...تا اینکه روزی ذلم را بر دستانم گرفتم و در کوی و برزن گرداندم. مست و خندان به هر کسی که میرسیدم نشانش میدادم و میگفتم : ببینید، ببینید ایسن دل من است ، ببینید جه زیباست ،چه خوشبوست، چه یکرنگ است ، ولی نگاهی متوجه من نشد ،همه درگی خود ، سربه گریبان،غمگین،با خود گفتم :اینان را چه شده است ،هاج و واج به دلم که در کف دستانم بود نگریستم ،ایستاده در راه ، بی خبر از دیگران و نگاه هاشان ، دلم را مینگریستم و از زیباییش شاد بودم که ناگاه ، کسی با طعنه ای بر شانه ام هراسان گذشت و من تا بخودم بیایم دلم ، بروی گل و لای افتاد ، آه من چه کردم ، چرا دلم را بیرون کشیدم ، چرا بمیان این مردم اوردم ، ترسیدم و سراسیمه ورش داشتم ، کثیف شده بود ، سخت گریستم ، چمباتمه زنان با دلی گل آلود در کف دست میان رهگزران ،غروب شد و همه رفتند ، و من افسرده و غمگین به خانه باز گشتم و یکراست بسمتصندوقچهی تنهایی در ته انباری رفتم ،دلم را شستم و درونش نهادم تا سالها سالهلست در تاریکی و نم انباری در ذل صندوقچه بتپد و آنگاه که باز ایستاده و ، آزاد شود ....
۶۸۶
۱۴ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.