سلام دوستان لطفا وقتی رمان رو خوندین لایک و کامنت بذارین
سلام دوستان لطفا وقتی رمان رو خوندین لایک و کامنت بذارین و پارت های بعدشم میذارم :
( ترسناک )
(( تو طنز گذاشتم چون بیننده هاش بیشتره ))
"کارلوس"
جلوی تلویزیون نشسته بودم و در حالی که پاهام رو روی میز رو به روم گذاشته بودم مشغول تماشای فیلم بودم که تلفنم زنگ خورد، با بی حوصلگی فحشی به این خروس بی محل دادم و تلفن رو برداشتم.
-بله؟
-سلام کارلوس، منم خوان.
اخم هام رفت تو هم:
-خوان دیگه کیه؟!
خوان:
-یعنی اسم مربیت یادت رفته؟
شناختمش، مربی سه سال پیشم بود، وقتی که تازه تنیس رو حرفه ای شروع کرده بودم، نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
-من هیچ وقت مربی نداشتم اما تمرین دهنده زیاد داشتم.
خوان:
-می دونم، الان هم حرفم سر مربی و این ها نیست، یه خبر مهم دارم برات.
حواسم رفت به تلویزیون، فیلم به جای حساسش رسیده بود اما این خروس بی محل ول کن نبود، کلافه گفتم:
-ببین من الان نمی تونم خبر مهمت رو بشنوم، بعدا اگه وقت کردم باهات تماس می گیرم.
اومدم گوشی رو قطع کنم که ازم خواهش کرد قطع نکنم، نگاهم هنوز به تلویزیون بود، لحظه ی حساس فیلم گذشته بود، یه فحش تو دلم به خوان دادم و با حرص گفتم:
-بگو خوان.
خوان با خوشحالی گفت:
-کارلوس، امروز یه نامه برای باشگاهمون اومد، واسه مسابقات تنیس مونترال که دو هفته دیگه برگزار می شه دعوت شدیم.
با بی تفاوتی گفتم:
-خوش بگذره.
خوان:
-برات یه پیشنهاد دارم کارلوس...
بی حوصله گفتم:
-می شنوم.
خوان با هیجان گفت:
-ببین، تو یکی از بهترین شاگردهای من بودی.
از این کلمه متنفر بودم، می خواست تمام موفقیت های من رو به اسم اون سه ماه مربیگریش یا بهتره بگم تمرین دهیش بذاره... عصبی گفتم:
-من هیچ وقت شاگرد هیچ کسی نبودم خوان، این رو بدون, تو فقط یه تمرین دهنده ی ساده بودی برام، همین.
خوان:
-باشه کارلوس, تو یکی از بهترین تنیسورهایی بودی که من از نزدیک دیدم، حالا هم ازت می خوام بیای تو باشگاه ما تا تو بتونی توی اون مسابقات شرکت کنی، می دونی که... اگه بدون باشگاه باشی هیچ وقت نمی تونی توی این مسابقات جهانی شرکت کنی, تا کی می خوای فقط یه ستاره کشوری باشی؟ ولی این جوری هم اسم باشگاه ما میفته روی زبون ها، هم تو توی یه مسابقه ی معتبر شرکت می کنی و جهانی می شی. در ضمن پونصد هزار یورو هم پاداش پیوستنت به باشگاه است, جدای پاداش مقام آوردنت تو مسابقه. خوب، چی می گی؟!
پیشنهادش بد نبود، به قول خودش این کار بازی ای بود دو سر برد، هم من به شهرت جهانی و یه پول خوب می رسیدم، هم اون ها اسم باشگاهشون می افتاد سر زبون ها.
با لحنی که رضایتم توش پنهان بود، سرد گفتم:
-روی پیشنهادت فکر می کنم، اما معلوم نیست که قبول کنم.
خوان درحالی که نمی تونست خوشحالیش رو از موافقت ضمنی من پنهون کنه با ذوق گفت:
-باشه کارلوس, پس منتظر جوابت می مونم؛ حتی اگه منفی باشه!
گفتم باشه و قطع کردم, بنده خدا یه چیزیش می شد! با ذوق می گه منتظر جواب منفیت هم می مونم! حالا اگه بفهمه جوابم مثبته حتما از خوشحالی پس میفته!
نگاهی به تقویم کوچیکم که همیشه همراهم بود انداختم، امروز بیست و سوم می بود و اگه دو هفته ای که خوان می گفت دقیق بود می شد ششم جون. خوشبختانه هیچ کار و برنامه ای نداشتم تو اون تاریخ, پس می تونستم خوان رو با جواب مثبتم ذوق مرگ کنم، تلفن رو برداشتم تا بهش جوابم رو بدم، نگاهم به ساعت افتاد؛ پنج بعد از ظهر بود و موقع تمرین هام.
"جـینا واتسون"
به نام پدر و پسر و جان پاک یکی, خدا.
وارد استیج شدم و کناره های پیراهنم رو کمی بالا گرفتم و سری خم کردم. پایان این نمایش با من بود.
همیشه این دعا رو می خوندم اما نه تو جمع بلکه برای خودم, اما امروز چون آنیکا مشکل داشت از من خواست که کمکش کنم و به جاش بیام و حالا من باید جلوی جمع می خوندم.
سرم رو به پایین گرفتم و شروع کردم:
< پدر آسمانی
ای پدرِ ما که در آسمانی، نام مقدس تو گرامی باد
ملکوت تو برقرار گردد
خواست تو آن چنان که در آسمان مورد اجرا است
بر زمین نیز اجرا شود
نانِ روزانه ی ما را امروز نیز به ما ارزانی دار
و خطاهای ما را بیامرز چنان که ما نیز آنان را که به ما بَدی کرده اند می بخشیم
ما را از وسوسه ها دور نگهدار و از شیطان حفظ فرما
زیرا ملکوت قدرت و جلال تا ابد از آن تو است.
آمین >
بعد از گفتن آمین همه بلند شدن و برام دست زدن؛ وجودم پر از آرامش شده بود, احساسم می گفت این آرامش به تک تک تماشاچی ها و شنونده ها انتقال داده شده و این باعث ارضای روح و جسمم می شد.
بچه های دیگه ی نمایش هم اومدن رو استیج و همه با هم تعظیم کردیم و بعد هم پرده ها کشیده شد. اِ
( ترسناک )
(( تو طنز گذاشتم چون بیننده هاش بیشتره ))
"کارلوس"
جلوی تلویزیون نشسته بودم و در حالی که پاهام رو روی میز رو به روم گذاشته بودم مشغول تماشای فیلم بودم که تلفنم زنگ خورد، با بی حوصلگی فحشی به این خروس بی محل دادم و تلفن رو برداشتم.
-بله؟
-سلام کارلوس، منم خوان.
اخم هام رفت تو هم:
-خوان دیگه کیه؟!
خوان:
-یعنی اسم مربیت یادت رفته؟
شناختمش، مربی سه سال پیشم بود، وقتی که تازه تنیس رو حرفه ای شروع کرده بودم، نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
-من هیچ وقت مربی نداشتم اما تمرین دهنده زیاد داشتم.
خوان:
-می دونم، الان هم حرفم سر مربی و این ها نیست، یه خبر مهم دارم برات.
حواسم رفت به تلویزیون، فیلم به جای حساسش رسیده بود اما این خروس بی محل ول کن نبود، کلافه گفتم:
-ببین من الان نمی تونم خبر مهمت رو بشنوم، بعدا اگه وقت کردم باهات تماس می گیرم.
اومدم گوشی رو قطع کنم که ازم خواهش کرد قطع نکنم، نگاهم هنوز به تلویزیون بود، لحظه ی حساس فیلم گذشته بود، یه فحش تو دلم به خوان دادم و با حرص گفتم:
-بگو خوان.
خوان با خوشحالی گفت:
-کارلوس، امروز یه نامه برای باشگاهمون اومد، واسه مسابقات تنیس مونترال که دو هفته دیگه برگزار می شه دعوت شدیم.
با بی تفاوتی گفتم:
-خوش بگذره.
خوان:
-برات یه پیشنهاد دارم کارلوس...
بی حوصله گفتم:
-می شنوم.
خوان با هیجان گفت:
-ببین، تو یکی از بهترین شاگردهای من بودی.
از این کلمه متنفر بودم، می خواست تمام موفقیت های من رو به اسم اون سه ماه مربیگریش یا بهتره بگم تمرین دهیش بذاره... عصبی گفتم:
-من هیچ وقت شاگرد هیچ کسی نبودم خوان، این رو بدون, تو فقط یه تمرین دهنده ی ساده بودی برام، همین.
خوان:
-باشه کارلوس, تو یکی از بهترین تنیسورهایی بودی که من از نزدیک دیدم، حالا هم ازت می خوام بیای تو باشگاه ما تا تو بتونی توی اون مسابقات شرکت کنی، می دونی که... اگه بدون باشگاه باشی هیچ وقت نمی تونی توی این مسابقات جهانی شرکت کنی, تا کی می خوای فقط یه ستاره کشوری باشی؟ ولی این جوری هم اسم باشگاه ما میفته روی زبون ها، هم تو توی یه مسابقه ی معتبر شرکت می کنی و جهانی می شی. در ضمن پونصد هزار یورو هم پاداش پیوستنت به باشگاه است, جدای پاداش مقام آوردنت تو مسابقه. خوب، چی می گی؟!
پیشنهادش بد نبود، به قول خودش این کار بازی ای بود دو سر برد، هم من به شهرت جهانی و یه پول خوب می رسیدم، هم اون ها اسم باشگاهشون می افتاد سر زبون ها.
با لحنی که رضایتم توش پنهان بود، سرد گفتم:
-روی پیشنهادت فکر می کنم، اما معلوم نیست که قبول کنم.
خوان درحالی که نمی تونست خوشحالیش رو از موافقت ضمنی من پنهون کنه با ذوق گفت:
-باشه کارلوس, پس منتظر جوابت می مونم؛ حتی اگه منفی باشه!
گفتم باشه و قطع کردم, بنده خدا یه چیزیش می شد! با ذوق می گه منتظر جواب منفیت هم می مونم! حالا اگه بفهمه جوابم مثبته حتما از خوشحالی پس میفته!
نگاهی به تقویم کوچیکم که همیشه همراهم بود انداختم، امروز بیست و سوم می بود و اگه دو هفته ای که خوان می گفت دقیق بود می شد ششم جون. خوشبختانه هیچ کار و برنامه ای نداشتم تو اون تاریخ, پس می تونستم خوان رو با جواب مثبتم ذوق مرگ کنم، تلفن رو برداشتم تا بهش جوابم رو بدم، نگاهم به ساعت افتاد؛ پنج بعد از ظهر بود و موقع تمرین هام.
"جـینا واتسون"
به نام پدر و پسر و جان پاک یکی, خدا.
وارد استیج شدم و کناره های پیراهنم رو کمی بالا گرفتم و سری خم کردم. پایان این نمایش با من بود.
همیشه این دعا رو می خوندم اما نه تو جمع بلکه برای خودم, اما امروز چون آنیکا مشکل داشت از من خواست که کمکش کنم و به جاش بیام و حالا من باید جلوی جمع می خوندم.
سرم رو به پایین گرفتم و شروع کردم:
< پدر آسمانی
ای پدرِ ما که در آسمانی، نام مقدس تو گرامی باد
ملکوت تو برقرار گردد
خواست تو آن چنان که در آسمان مورد اجرا است
بر زمین نیز اجرا شود
نانِ روزانه ی ما را امروز نیز به ما ارزانی دار
و خطاهای ما را بیامرز چنان که ما نیز آنان را که به ما بَدی کرده اند می بخشیم
ما را از وسوسه ها دور نگهدار و از شیطان حفظ فرما
زیرا ملکوت قدرت و جلال تا ابد از آن تو است.
آمین >
بعد از گفتن آمین همه بلند شدن و برام دست زدن؛ وجودم پر از آرامش شده بود, احساسم می گفت این آرامش به تک تک تماشاچی ها و شنونده ها انتقال داده شده و این باعث ارضای روح و جسمم می شد.
بچه های دیگه ی نمایش هم اومدن رو استیج و همه با هم تعظیم کردیم و بعد هم پرده ها کشیده شد. اِ
۲۱۷.۴k
۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.