رمضان آخر
رمضان آخر
رمضان آخر براي علي (ع ) صفاي ديگري داشت و براي اهلبيتش اضطراب و دلهره ، زيرا آنها از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله خبرهايي را شنيده بودند و اظهاراتي را نيز از خود آن حضرت دريافت مي نمودند ، چون علي (ع ) علائمي را كه خود مي دانست آشكار مي ديد چيزهاي عجيبي مي گفت و در ماه رمضان آخر عمر هر شبي را در يك جا مهمان بود ولي خيلي كم غذا مي خورد ، بچه ها دلشان به حال پدر مي سوخت و به حال او رقت مي كردند ، سؤ ال مي نمودند : پدر جان شما چرا اينقدر كم غذا مي خوريد ؟
مي فرمود : مي خواهم در حالي خداي خودم را ملاقات كنم كه شكمم گرسنه باشد ، بچه ها مي فهميدند براي علي يك انتظاري است ، انتظار نزديكي !
گاهي نگاه مي كرد به آسمان و مي گفت : آنكه به من خبر داده است حبيبم پيامبر ، راست گفته است ، سخن او دروغ نيست ، نزديك است ، نزديك است .
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد ، بچه ها آمدند پيش علي (ع ) و تا پاسي از شب را در خدمت او بودند . بعد از آن امام حسن (ع ) به خانه خويش تشريف بردند .
علي (ع ) مانند هميشه آن شب را در صلي گذرانيد زيراشب را نمي خوابند و او هر گاه كه از كارهاي زندگي و اجتماعي اش آسوده مي شد به صلي مي رفت و با خاي خويش خلوت ميكرد و راز و نياز مي نمود .
هنوز صبح طلوع نكرده بود كه امام حسن (ع ) به مصلاي پدر آمد .
اميرالمؤ منين (ع ) با آن احترام خاصي كه براي اولاد زهرا(س ) قائل بودند خطاب به امام حسن (ع ) فرمود :
پسر جان ! من ديشب همينطور كه نشسته بودم خوابم برد ، يك دفعه پيامبر را در عالم رؤ يا ديدم ، عرض كردم : يا رسول الله من از دست اين امت تو چه خون دلها خوردم !
پيامبر صلي الله عليه و آله در جواب فرمودند : نفرين كن !
من هم نفرين كردم به آنها و از خدا خواستم كه (من را از آنها بگيرد و مرگ مرا برساند) و يك انسان نالايقي به جاي من بر آنان بفرستد ، همان حاكمي را بر آنان مسلط كند كه شايسته آن هستند .
با شنيدن اين جملات از علي چه اضطرابي به خانواده و اطرافيان دست مي دهد ؟
مي آيد بيرون ، مرغابي ها صدا مي كنند مي فرمايد :
بله الا ن صداي مرغ است ولي طولي نمي كشد كه صداي نوحه گري انسانها در همين جا بلند مي شود ، بچه ها آمدند جلوي اميرالمؤ منين را گرفتند و گفتند :
پدر جان نمي گذاريم شما به مسجد برويد و بايد يك نفر ديگر را به نيابت از خود بفرستي !
حضرت اول فرمود : برويد به خواهرزاده ام جعدة بن جبيره بگوييد به مسجد برود و با مردم نماز جماعت را بپا دارد ، اما بعد خود حضرت فرمودند :
نه ، من خودم مي روم .
عرض كردند : اجازه دهيد كسي شما را همراهي كند .
فرمودند : خير ، نمي خواهم كسي مرا همراهي نمايد .
آن شب براي علي (ع ) شب با صفائي بود ، خدا مي داند او چه هيجاني داشت .
او خيلي سعي مي كرد كه راز اين صفا و هيجان را كشف كند و (انگار) خداوند ابا مي كرد ، ولي او مي دانست كه حوادث بزرگي در پيش دارد .
آمد و آمد نزديك اذان صبح شده بود مانند هميشه كه خود اذان مي گفت ، رفت بالاي ماءذنه ، فرياد الله اكبر ، الله اكبر را بلند كرد ، اذان را كه تمام كرد با آن سپيده دم خداحافظي نمود و فرمود : اي صبح ! اي سپيده دم ! اي فجر ! از روزي كه علي چشم به اين دنيا گشوده است آيا روزي بوده است كه تو بدمي و چشم علي خواب باشد ؟
يعني اي سپيده دم بعد از اين چشم علي براي هميشه به خواب خواهد رفت .
در وقتي كه دارد از ماءذنه پايين مي آيد شعري مي خواند به اين مضمون كه : راه مؤ من مجاهد را باز كنيد ! باز خودش را به عنوان يك مؤ من مجاهد توصيف مي كند ! باز دلهره ها ، اضطرابهاي افراد را زياد مي كند !
علي گفته بود : پشت سر اين ضجه ها نوحه هايي هست !
يك وقت يك فرياد همه را متوجه كرد ، صدايي شنيدند كه در همه جا پيچيده : ((بخدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاي علم نبوت و برطرف شد نشانه هاي پرواپيشگي و گسيخته شد عروة الوثقاي آلهي و كشته شد پسر عم محمد مصطفي صلي الله عليه و اله و شهيد شد سيد اوصياء علي مرتضي (ع ) ، شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقياء))(61)
اما بعد از آنكه او در بستر افتاد اين جمله را فرمود :
بخدا قسم هنگامي كه اين ضربت بر فرق من وارد شد ، مثل من ، مثل عاشقي بود كه به معشوق خودش رسيده باشد ، مثل آن كسي بود كه در شب ظلماني دنبال آبي مي گردد تا خيمه و خرگاهش را بردارد و به آنجا برود ، اگر در آن تاريكي آن چاه آب را پيدا كند چقدر خوشحال مي شود ، مثل من همان شخص است .
رمضان آخر براي علي (ع ) صفاي ديگري داشت و براي اهلبيتش اضطراب و دلهره ، زيرا آنها از پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله خبرهايي را شنيده بودند و اظهاراتي را نيز از خود آن حضرت دريافت مي نمودند ، چون علي (ع ) علائمي را كه خود مي دانست آشكار مي ديد چيزهاي عجيبي مي گفت و در ماه رمضان آخر عمر هر شبي را در يك جا مهمان بود ولي خيلي كم غذا مي خورد ، بچه ها دلشان به حال پدر مي سوخت و به حال او رقت مي كردند ، سؤ ال مي نمودند : پدر جان شما چرا اينقدر كم غذا مي خوريد ؟
مي فرمود : مي خواهم در حالي خداي خودم را ملاقات كنم كه شكمم گرسنه باشد ، بچه ها مي فهميدند براي علي يك انتظاري است ، انتظار نزديكي !
گاهي نگاه مي كرد به آسمان و مي گفت : آنكه به من خبر داده است حبيبم پيامبر ، راست گفته است ، سخن او دروغ نيست ، نزديك است ، نزديك است .
شب نوزدهم ماه مبارك رمضان فرا رسيد ، بچه ها آمدند پيش علي (ع ) و تا پاسي از شب را در خدمت او بودند . بعد از آن امام حسن (ع ) به خانه خويش تشريف بردند .
علي (ع ) مانند هميشه آن شب را در صلي گذرانيد زيراشب را نمي خوابند و او هر گاه كه از كارهاي زندگي و اجتماعي اش آسوده مي شد به صلي مي رفت و با خاي خويش خلوت ميكرد و راز و نياز مي نمود .
هنوز صبح طلوع نكرده بود كه امام حسن (ع ) به مصلاي پدر آمد .
اميرالمؤ منين (ع ) با آن احترام خاصي كه براي اولاد زهرا(س ) قائل بودند خطاب به امام حسن (ع ) فرمود :
پسر جان ! من ديشب همينطور كه نشسته بودم خوابم برد ، يك دفعه پيامبر را در عالم رؤ يا ديدم ، عرض كردم : يا رسول الله من از دست اين امت تو چه خون دلها خوردم !
پيامبر صلي الله عليه و آله در جواب فرمودند : نفرين كن !
من هم نفرين كردم به آنها و از خدا خواستم كه (من را از آنها بگيرد و مرگ مرا برساند) و يك انسان نالايقي به جاي من بر آنان بفرستد ، همان حاكمي را بر آنان مسلط كند كه شايسته آن هستند .
با شنيدن اين جملات از علي چه اضطرابي به خانواده و اطرافيان دست مي دهد ؟
مي آيد بيرون ، مرغابي ها صدا مي كنند مي فرمايد :
بله الا ن صداي مرغ است ولي طولي نمي كشد كه صداي نوحه گري انسانها در همين جا بلند مي شود ، بچه ها آمدند جلوي اميرالمؤ منين را گرفتند و گفتند :
پدر جان نمي گذاريم شما به مسجد برويد و بايد يك نفر ديگر را به نيابت از خود بفرستي !
حضرت اول فرمود : برويد به خواهرزاده ام جعدة بن جبيره بگوييد به مسجد برود و با مردم نماز جماعت را بپا دارد ، اما بعد خود حضرت فرمودند :
نه ، من خودم مي روم .
عرض كردند : اجازه دهيد كسي شما را همراهي كند .
فرمودند : خير ، نمي خواهم كسي مرا همراهي نمايد .
آن شب براي علي (ع ) شب با صفائي بود ، خدا مي داند او چه هيجاني داشت .
او خيلي سعي مي كرد كه راز اين صفا و هيجان را كشف كند و (انگار) خداوند ابا مي كرد ، ولي او مي دانست كه حوادث بزرگي در پيش دارد .
آمد و آمد نزديك اذان صبح شده بود مانند هميشه كه خود اذان مي گفت ، رفت بالاي ماءذنه ، فرياد الله اكبر ، الله اكبر را بلند كرد ، اذان را كه تمام كرد با آن سپيده دم خداحافظي نمود و فرمود : اي صبح ! اي سپيده دم ! اي فجر ! از روزي كه علي چشم به اين دنيا گشوده است آيا روزي بوده است كه تو بدمي و چشم علي خواب باشد ؟
يعني اي سپيده دم بعد از اين چشم علي براي هميشه به خواب خواهد رفت .
در وقتي كه دارد از ماءذنه پايين مي آيد شعري مي خواند به اين مضمون كه : راه مؤ من مجاهد را باز كنيد ! باز خودش را به عنوان يك مؤ من مجاهد توصيف مي كند ! باز دلهره ها ، اضطرابهاي افراد را زياد مي كند !
علي گفته بود : پشت سر اين ضجه ها نوحه هايي هست !
يك وقت يك فرياد همه را متوجه كرد ، صدايي شنيدند كه در همه جا پيچيده : ((بخدا سوگند كه در هم شكست اركان هدايت و تاريك شد ستاره هاي علم نبوت و برطرف شد نشانه هاي پرواپيشگي و گسيخته شد عروة الوثقاي آلهي و كشته شد پسر عم محمد مصطفي صلي الله عليه و اله و شهيد شد سيد اوصياء علي مرتضي (ع ) ، شهيد كرد او را بدبخت ترين اشقياء))(61)
اما بعد از آنكه او در بستر افتاد اين جمله را فرمود :
بخدا قسم هنگامي كه اين ضربت بر فرق من وارد شد ، مثل من ، مثل عاشقي بود كه به معشوق خودش رسيده باشد ، مثل آن كسي بود كه در شب ظلماني دنبال آبي مي گردد تا خيمه و خرگاهش را بردارد و به آنجا برود ، اگر در آن تاريكي آن چاه آب را پيدا كند چقدر خوشحال مي شود ، مثل من همان شخص است .
۲.۵k
۲۹ تیر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.