پارت44
#پارت44
در عرض یک ساعت خانه حسابی شلوغ شد.
همه دور هم در سالن مهمانی نشسته و گلی و اقدس در حال پذیرایی بودند.
نگاهش را بین جمعیت چرخاند.
اولین چیزی که نظرش را جلب کرد.
اخم های غزاله بود .
شاید از این عصبانی بود که نتواسته بود حریف عاطفه شود و مدام اورا با نازی مقایسه می کرد!
نازی کنار مادرش نشسته بود و با هم پچ پچ می کردند .
موهایی را که از شالش بیرون ریخته بود .
رژش قرمز آتشی اش و ناخن های کاشت شده اش .
هیچ کدام ، چیزی نبود که بتواند انجام دهد.
درواقع متنفر بود از این کارها.
نازی هم کنکوری بود و قرار بود امشب جوابش را با هم ببینند.
نتایج روز قبل اعلام شده بود ، اما طی یک پیشنهاد مسخره از جانب همایون ،
قرار بر این شد که یک مهمانی خانوادگی برگذار شود ،
و نتایج را بین همه ببینند و جشن قبولی راهم همین امشب بگیرند .
نگاهش به شکم گنده ی همایون بود .
و بازهم این سوال در ذهنش نقش گرفت .
"غزاله عاشق چه چیزش شده بود ؟"
به نوید نگاه کرد .
با لبخند نگاهش می کرد .
لبخندی امیدوار کننده .
خدارا شکر کرد که اینجا بود .
وجودش آرامش عجیبی را به قلبش سرازیر می کرد .
+خب دیگه معطل نکنید ، در بیار اون لب تاب رو همایون خان ، دلم میخواد هرچی زودتر ببینم این دوتا وروجک چه کردن؟
باشنیدن صدای دایی ...
قلبش فرو ریخت .
اوکه پی همه چیز را به تنش مالیده بود .
پس چراراینقد اضطراب داشت؟!
از جایش بلند شد.
غزاله نگاهش کرد و گفت :
+کجا مامان؟؟
انگشت های دستش را به هم فشرد و گفت :
_میرم بیرون ، یکم هوا بخورم !
نتیجه رو نگاه کردین خبرم کنید !
ناخود آگاه بعض کرده بو د و این چهره اش را مضلوم تر کرده بود .
از خانه بیرون زد و روی پله های ورودی جلوی در نشست .
قلبش تند می زد .
کف دستهایش عرق کرده بود .
نفسش بالا نمی آمد .
نوید کنارش نشست و گفت :
_نبینم دختر عمم غم داره !
عاطفه برگشت و به صورت نوید نگاه کرد .
دست هایش را جلوی دهانش گرفت و گفت :
+می ترسم نوید ، می ترسم ، اگه قبول نشم چی ؟ بد...
نوید نگذاشت ادمه دهد ،
_قبول میشی ! به خدا توکل کن .
اشکی از گوشه ی چشمش چکید .
+ تو نمیدونی ، خاله مستانه منتظره ، من قبول نشم .
بخدا تا همین صبح دلم میخواست قبول نشم ، که نرم دانشگاه ، غزاله حرصش بگیره ولی الان دارم دق میکنم .
وقتی می بینم نازی اونجوری نگا می کنه .
نوید دستش را دور شانه اش انداخت
و عاطفه را به سمت خودش کشید ،
سرش را به سرعاطی چسباند و گفت :
_مگه من مردم که کسی بخواد دخترمو اذیت کنه ها ؟؟
بگو ببینم ؟ ؟
عاطفه ! تو هنوزم واسه من همون عاطی کوچولویی هستی که یک مهر بردمش مدرسه !
نیکمت اول نشوندمش !
یادته؟ یادته گفتی می ترسی ؟
گفتم نترس من باهاتم ؟؟
یادش بود ،خیلی خو ب و اضح یادش بود !
غزاله آن روزها دانشجو بود !
پدرش هم ...
اوهم نبود ، بیمارستان و درگیر جراحی سخت .
تمام کودکی اش با نوید بود .
نوید همیشه پشتش بود ،
در هر شرایطی ،
و به این ایمان داشت .
ایمان داشت که وقتی می گوید ، کنارش است .
حتما کنارش می ماند .
+دختر خوبی باش و گریه نکن !
از هیچی ام نترس ، باشه ؟؟
عاطفه با آستینش اشک هایش را پاک کرد .
مطمئن بود که نوید ، هوایش را دارد.
دلش گرم شد .
گرمِ گرم ...
لخندی زد و گفت: باشه
...
در عرض یک ساعت خانه حسابی شلوغ شد.
همه دور هم در سالن مهمانی نشسته و گلی و اقدس در حال پذیرایی بودند.
نگاهش را بین جمعیت چرخاند.
اولین چیزی که نظرش را جلب کرد.
اخم های غزاله بود .
شاید از این عصبانی بود که نتواسته بود حریف عاطفه شود و مدام اورا با نازی مقایسه می کرد!
نازی کنار مادرش نشسته بود و با هم پچ پچ می کردند .
موهایی را که از شالش بیرون ریخته بود .
رژش قرمز آتشی اش و ناخن های کاشت شده اش .
هیچ کدام ، چیزی نبود که بتواند انجام دهد.
درواقع متنفر بود از این کارها.
نازی هم کنکوری بود و قرار بود امشب جوابش را با هم ببینند.
نتایج روز قبل اعلام شده بود ، اما طی یک پیشنهاد مسخره از جانب همایون ،
قرار بر این شد که یک مهمانی خانوادگی برگذار شود ،
و نتایج را بین همه ببینند و جشن قبولی راهم همین امشب بگیرند .
نگاهش به شکم گنده ی همایون بود .
و بازهم این سوال در ذهنش نقش گرفت .
"غزاله عاشق چه چیزش شده بود ؟"
به نوید نگاه کرد .
با لبخند نگاهش می کرد .
لبخندی امیدوار کننده .
خدارا شکر کرد که اینجا بود .
وجودش آرامش عجیبی را به قلبش سرازیر می کرد .
+خب دیگه معطل نکنید ، در بیار اون لب تاب رو همایون خان ، دلم میخواد هرچی زودتر ببینم این دوتا وروجک چه کردن؟
باشنیدن صدای دایی ...
قلبش فرو ریخت .
اوکه پی همه چیز را به تنش مالیده بود .
پس چراراینقد اضطراب داشت؟!
از جایش بلند شد.
غزاله نگاهش کرد و گفت :
+کجا مامان؟؟
انگشت های دستش را به هم فشرد و گفت :
_میرم بیرون ، یکم هوا بخورم !
نتیجه رو نگاه کردین خبرم کنید !
ناخود آگاه بعض کرده بو د و این چهره اش را مضلوم تر کرده بود .
از خانه بیرون زد و روی پله های ورودی جلوی در نشست .
قلبش تند می زد .
کف دستهایش عرق کرده بود .
نفسش بالا نمی آمد .
نوید کنارش نشست و گفت :
_نبینم دختر عمم غم داره !
عاطفه برگشت و به صورت نوید نگاه کرد .
دست هایش را جلوی دهانش گرفت و گفت :
+می ترسم نوید ، می ترسم ، اگه قبول نشم چی ؟ بد...
نوید نگذاشت ادمه دهد ،
_قبول میشی ! به خدا توکل کن .
اشکی از گوشه ی چشمش چکید .
+ تو نمیدونی ، خاله مستانه منتظره ، من قبول نشم .
بخدا تا همین صبح دلم میخواست قبول نشم ، که نرم دانشگاه ، غزاله حرصش بگیره ولی الان دارم دق میکنم .
وقتی می بینم نازی اونجوری نگا می کنه .
نوید دستش را دور شانه اش انداخت
و عاطفه را به سمت خودش کشید ،
سرش را به سرعاطی چسباند و گفت :
_مگه من مردم که کسی بخواد دخترمو اذیت کنه ها ؟؟
بگو ببینم ؟ ؟
عاطفه ! تو هنوزم واسه من همون عاطی کوچولویی هستی که یک مهر بردمش مدرسه !
نیکمت اول نشوندمش !
یادته؟ یادته گفتی می ترسی ؟
گفتم نترس من باهاتم ؟؟
یادش بود ،خیلی خو ب و اضح یادش بود !
غزاله آن روزها دانشجو بود !
پدرش هم ...
اوهم نبود ، بیمارستان و درگیر جراحی سخت .
تمام کودکی اش با نوید بود .
نوید همیشه پشتش بود ،
در هر شرایطی ،
و به این ایمان داشت .
ایمان داشت که وقتی می گوید ، کنارش است .
حتما کنارش می ماند .
+دختر خوبی باش و گریه نکن !
از هیچی ام نترس ، باشه ؟؟
عاطفه با آستینش اشک هایش را پاک کرد .
مطمئن بود که نوید ، هوایش را دارد.
دلش گرم شد .
گرمِ گرم ...
لخندی زد و گفت: باشه
...
۲.۸k
۱۸ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.