پارت45
#پارت45
در سالن باز شد و گلی بیرون آمد.
با دلسوزی به عاطفه نگاه کرد و گفت :
+عاطفه خانوم ، نتایج رو دیدن ،
آهی کشید و ادامه داد :
بفرمایید تو منتظرتونن !
نگاه لرزانش را به نوید انداخت .
حس بدی داشت ، خیلی بد .
نوید رو به گلی گفت :
+باشه گلی خانوم ، الان میایم .
...
وسط سالن خشکش زده بود .
اولین نفر پدر نوید سر صحبت را باز کرد .
+فدای سرت دایی جون ، نشد سال دیگه ، ها؟
غزاله با اخم وحشتناک و همایون ،سرزنشگرانه نگاهش می کردند.
دستش را جلوی دهانش گرفت و چشم هایش را بست !
"قبول نشده بود ."
عالی بود ، عالی !!
چه زود دعایش برآورده شد.
کاش چیز دیگری میخواست از خدا .
زیر لبی گفت:
"لعنت به همه آرزو هام"
چند نفس عمیق پشت سر هم کشید.
دست های نوید را حس کرد که شانه هایش را محکم گرفت.
چشم هایش را باز کرد و دستش را پایین انداخت .
_خب من الان چیکار کنم ؟
نشدم دیگه ، فدای سرم نه مامان ؟؟
غزاله صورتش قرمز بود .
حالا یا از عصبانیت یا از شدت خجالت زدگی.
مستانه خندید و گفت :
+نازی قبول شد خاله !
فدای دخترم بشم ، جواب زحمتامونو خوب داد !
با این رتبه ش حتما
پزشکی تهران قبول میشه !
و رویش را به سمت غزاله چرخاند و نیشخندی زد .
هرچه درد و بدبختی داشت از همین پزشکی بود .
پدر و مادرش را گرفته بود .
هیچ وقت نداشتشان .
غزاله بود ها ولی نه آنطوری که باید !!
نه آنطوری که دلش میخواست !
پدرش هم که ، کلا فراموشش کرده بود.
نبود ! به معنای واقعی کلمه .
وهمه ی این ها تنفرش را روزبه روز نبست به پزشک و پزشکی بیشتر می کرد.
+من متنفرم از پزشکی خاله !
و اگه قبول هم میشدم ، نمی رفتم .
نازی خندیدو زیر لبی گفت :
_آره جون عمت!
وبلند تر گفت:
_مامان پس جشن من چی میشه؟
نگاه غزاله توبیخ گرانه بود .
واین یعنی جنگ بزرگی در راه است .
آهی کشید و رو به نوید گفت :
_من از پسشون بر میام نه ؟
و با لبخند نوید روبه رو شد .
...
در سالن باز شد و گلی بیرون آمد.
با دلسوزی به عاطفه نگاه کرد و گفت :
+عاطفه خانوم ، نتایج رو دیدن ،
آهی کشید و ادامه داد :
بفرمایید تو منتظرتونن !
نگاه لرزانش را به نوید انداخت .
حس بدی داشت ، خیلی بد .
نوید رو به گلی گفت :
+باشه گلی خانوم ، الان میایم .
...
وسط سالن خشکش زده بود .
اولین نفر پدر نوید سر صحبت را باز کرد .
+فدای سرت دایی جون ، نشد سال دیگه ، ها؟
غزاله با اخم وحشتناک و همایون ،سرزنشگرانه نگاهش می کردند.
دستش را جلوی دهانش گرفت و چشم هایش را بست !
"قبول نشده بود ."
عالی بود ، عالی !!
چه زود دعایش برآورده شد.
کاش چیز دیگری میخواست از خدا .
زیر لبی گفت:
"لعنت به همه آرزو هام"
چند نفس عمیق پشت سر هم کشید.
دست های نوید را حس کرد که شانه هایش را محکم گرفت.
چشم هایش را باز کرد و دستش را پایین انداخت .
_خب من الان چیکار کنم ؟
نشدم دیگه ، فدای سرم نه مامان ؟؟
غزاله صورتش قرمز بود .
حالا یا از عصبانیت یا از شدت خجالت زدگی.
مستانه خندید و گفت :
+نازی قبول شد خاله !
فدای دخترم بشم ، جواب زحمتامونو خوب داد !
با این رتبه ش حتما
پزشکی تهران قبول میشه !
و رویش را به سمت غزاله چرخاند و نیشخندی زد .
هرچه درد و بدبختی داشت از همین پزشکی بود .
پدر و مادرش را گرفته بود .
هیچ وقت نداشتشان .
غزاله بود ها ولی نه آنطوری که باید !!
نه آنطوری که دلش میخواست !
پدرش هم که ، کلا فراموشش کرده بود.
نبود ! به معنای واقعی کلمه .
وهمه ی این ها تنفرش را روزبه روز نبست به پزشک و پزشکی بیشتر می کرد.
+من متنفرم از پزشکی خاله !
و اگه قبول هم میشدم ، نمی رفتم .
نازی خندیدو زیر لبی گفت :
_آره جون عمت!
وبلند تر گفت:
_مامان پس جشن من چی میشه؟
نگاه غزاله توبیخ گرانه بود .
واین یعنی جنگ بزرگی در راه است .
آهی کشید و رو به نوید گفت :
_من از پسشون بر میام نه ؟
و با لبخند نوید روبه رو شد .
...
۱.۳k
۲۰ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.