برگشته بود از رویاهایش برایم میگفت
برگشته بود از رویاهایش برایم میگفت
از آرزوهای آینده اش،
تغییراتِ مثبتش،
گودیِ زیر چشم هایش،
پشیمانی گذشته،
اینکه چه بر سر روابطش آمده...
برگشته بود از من میگفت
از اینکه بی نهایت مرا دوست داشته
از قدر نشناسی سابقش حتی از ندامتِ اکنون
میگفت: هیچکس مرا به اندازه ی تو دوست نداشت
و من تنها گوش میدادم
بالبخند تلخ میگفت : اگر عقل الان را چندسال پیش داشتم هیچوقت از دستت نمیدادم
و من بازهم گوش میدادم
میگفت : قدرت را ندانستم ازدستت دادم،
حساسیتت را به حساب گیر دادن گذاشتم، بهانه های بسیاری برایت آوردم،عذابت دادم، رهایت کردم ، پشیمانم
و من بازهم گوش میدادم
میگفت : کاش میشد گذشته را پاک کرد، لااقل جبران...
میگفت : خیلی زیبا شده ام ، چشم هایم هنوز همانقدر شاید هم بیشتر زیباست
میگفت : صدایت ارامش میدهد ، دلت پاک است
میگفت : بچگی کردم ازدستت دادم و الان تاوان پس میدهم
من بدون هیچ کلمه ای گوش میدادم و فکرمیکردم : چگونه میشود آدمی را که هنوز عاشقش هستم دیگر کنار خودم نخواهم؟ چطورممکن است آدمی را که هزار بار منتظر بازگشتش بودم با این حرف های قلمبه سلمبه ی زیبایش، را دیگر نخواهم؟ چطور بود که هم میخواستمش هم نمیخواستم؟ چرا قلبم دیگر تندتند برایش نمیزد؟
در فکر فرو رفته بودم که گفت : میدانم دیر است
ناخود اگاه گفتم : زود دیر میشود و دل آدم ها زود پیر... انگار که من به نبودنش عادت کرده بودم اما بی نهایت عاشقش بودم و ترس از اتفاقات گذشته مرا به سمت بی حسی سوق میداد...
انگار غم نبودنش به بودنِ پر از عذابش می ارزید ...
چقدر دردناک بود آن لحظه ای که سال ها بخاطرش صبر کرده بودم...
.
از آرزوهای آینده اش،
تغییراتِ مثبتش،
گودیِ زیر چشم هایش،
پشیمانی گذشته،
اینکه چه بر سر روابطش آمده...
برگشته بود از من میگفت
از اینکه بی نهایت مرا دوست داشته
از قدر نشناسی سابقش حتی از ندامتِ اکنون
میگفت: هیچکس مرا به اندازه ی تو دوست نداشت
و من تنها گوش میدادم
بالبخند تلخ میگفت : اگر عقل الان را چندسال پیش داشتم هیچوقت از دستت نمیدادم
و من بازهم گوش میدادم
میگفت : قدرت را ندانستم ازدستت دادم،
حساسیتت را به حساب گیر دادن گذاشتم، بهانه های بسیاری برایت آوردم،عذابت دادم، رهایت کردم ، پشیمانم
و من بازهم گوش میدادم
میگفت : کاش میشد گذشته را پاک کرد، لااقل جبران...
میگفت : خیلی زیبا شده ام ، چشم هایم هنوز همانقدر شاید هم بیشتر زیباست
میگفت : صدایت ارامش میدهد ، دلت پاک است
میگفت : بچگی کردم ازدستت دادم و الان تاوان پس میدهم
من بدون هیچ کلمه ای گوش میدادم و فکرمیکردم : چگونه میشود آدمی را که هنوز عاشقش هستم دیگر کنار خودم نخواهم؟ چطورممکن است آدمی را که هزار بار منتظر بازگشتش بودم با این حرف های قلمبه سلمبه ی زیبایش، را دیگر نخواهم؟ چطور بود که هم میخواستمش هم نمیخواستم؟ چرا قلبم دیگر تندتند برایش نمیزد؟
در فکر فرو رفته بودم که گفت : میدانم دیر است
ناخود اگاه گفتم : زود دیر میشود و دل آدم ها زود پیر... انگار که من به نبودنش عادت کرده بودم اما بی نهایت عاشقش بودم و ترس از اتفاقات گذشته مرا به سمت بی حسی سوق میداد...
انگار غم نبودنش به بودنِ پر از عذابش می ارزید ...
چقدر دردناک بود آن لحظه ای که سال ها بخاطرش صبر کرده بودم...
.
۶.۴k
۱۵ دی ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.