بعد از ساعت ها دیدن خواب های عجیب و غریب و گاه ترسناک، با
بعد از ساعت ها دیدن خواب های عجیب و غریب و گاه ترسناک، بالاخره بیدار شد.
دهانش از ترس خشک شده بود و قلبش تند تند میزد.
با اینکه چشمانش را در آن تاریکی باز کرده بود، گویی هنوز داشت ادامهی آن خواب ها را میدید...
از وحشت، گریه اش گرفت... اشک های داغش بی اختیار جاری شدند و لحظه به لحظه، تصاویر درهم و برهم خواب ها، بیشتر یادش می آمد و باعث میشد گریه اش شدت بگیرد. صدای هق هقش که بلند شد، در اتاق به سرعت باز شد.
الهام اعتنایی نکرد... یعنی نمیتوانست که بکند! آنقدر ترسیده و شوکه بود که متوجه ورود آرمان به اتاق نشد.
آرمان نگران و مضطرب، در شعاع نوری که از پذیرایی وارد اتاق الهام شده بود، او را نگریست. درخشش اشک هایش را که دید، سریع کنارش نشست و با دو دست، شانه هایش را گرفت و از روی تخت بلندش کرد.
الهام که کمی از آن حال و هوا خارج شده بود، با نگاهی ترسیده، به آرمان خیره شد.
آرمان با دیدن حال خراب الهام، با مهربانی او را در آغوش گرفت و موهای طلایی اش را نوازش کرد: نبینم چشمای خانوم قشنگم بارونی شده باشه...
الهام که با شنیدن صدای آرمان، جانی تازه گرفته بود، دستانش را دور کمر او حلقه کرد: همش خوابای ترسناک میبینم، مدام تو خوابام باهات تصادف میکنم و میکشمت!
آرمان سعی کرد بخندد: حالا که زندهم فعلا!
- کاش امشب پیشم مینشستی تا راحت بتونم بخوابم...
- پیشت میشینم...
دهانش از ترس خشک شده بود و قلبش تند تند میزد.
با اینکه چشمانش را در آن تاریکی باز کرده بود، گویی هنوز داشت ادامهی آن خواب ها را میدید...
از وحشت، گریه اش گرفت... اشک های داغش بی اختیار جاری شدند و لحظه به لحظه، تصاویر درهم و برهم خواب ها، بیشتر یادش می آمد و باعث میشد گریه اش شدت بگیرد. صدای هق هقش که بلند شد، در اتاق به سرعت باز شد.
الهام اعتنایی نکرد... یعنی نمیتوانست که بکند! آنقدر ترسیده و شوکه بود که متوجه ورود آرمان به اتاق نشد.
آرمان نگران و مضطرب، در شعاع نوری که از پذیرایی وارد اتاق الهام شده بود، او را نگریست. درخشش اشک هایش را که دید، سریع کنارش نشست و با دو دست، شانه هایش را گرفت و از روی تخت بلندش کرد.
الهام که کمی از آن حال و هوا خارج شده بود، با نگاهی ترسیده، به آرمان خیره شد.
آرمان با دیدن حال خراب الهام، با مهربانی او را در آغوش گرفت و موهای طلایی اش را نوازش کرد: نبینم چشمای خانوم قشنگم بارونی شده باشه...
الهام که با شنیدن صدای آرمان، جانی تازه گرفته بود، دستانش را دور کمر او حلقه کرد: همش خوابای ترسناک میبینم، مدام تو خوابام باهات تصادف میکنم و میکشمت!
آرمان سعی کرد بخندد: حالا که زندهم فعلا!
- کاش امشب پیشم مینشستی تا راحت بتونم بخوابم...
- پیشت میشینم...
۱.۱k
۰۳ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.