love is still beautifulپارت سی و سه رمان
love is still beautifulپارت سی و سه رمان
من:خوب بچه ها فضا خیلی مسخره شد شما به بازیتون ادامه بدین من باید برم بیرون.سریع از جام بلند شدم سمت پله ها رفتم تا اخر همه ی پله ها رو بالا رفتم در اتاقمو باز کردم رفتم تو بالکن یه سیگار برداشتم روشنش کردم یه پوک زدم دودشو دادم بیرون به بالا نگاه کردم با وجود چراغای شهر ستاره ها دیگه معلوم نبودن یکی در اتاقو باز کرد اومد داخل (بکهیون)امیلی رفت بالا رو به ویکی گفتم:فقط بگو اتاق امیلی کدومه؟ ویکی:اخرین طبقه سمت چپ.سریع از پله ها بالا رفتم داخل اتاقش رفتم در بالکن باز بود رفتم سمت بالکن پشت به من ایستاده بود یه نخ سیگار چی؟ یه سیگار دستش بود داشت میکشید متعجب بهش خیره شدم بهش نمیومد سیگار بکشه امیلی:اینجا چیکار میکنی؟.با صداش از تعجب در اومدم بک:امیلی تو سیگار میکشی؟چرا؟ امیلی:بهت ربطی داره؟ بکهیون:نه ولی اخه چرا اینکارو میکنی؟ امیلی:سوال منو با سوال جواب نده برای چی اومدی بالا؟ بک:خوب میخواستم ببینمت امیلی:مگه پایین منو ندیدی بک:میخوام باهات حرف بزنم امیلی:تو مدرسه به جای اینکه با من حرف بزنی وقت اینو داشتی که مخ چهار نفر رو بزنی الانم وقت داری مخ هزار نفر بزنی وقتتو با حرف زدن با من تلف نکن.سیگارشو به دیوار کشید و خاموشش کرد پرتش کرد تو سطل اشغال این دختری که من میبینم اصلا به اون دختر شاد تو جمع ها شباهت نداره اصلا شبیه اون امیلی ای که من چند سال پیش میشناختم نیست بیشتر شبیه یه دختر سنگیه یکی که همه نابودش کردن اگه همه نابودش کردن پس منم نقش داشتم منم نابودش کردم منم دلشو شکستم من بودم که اونو دور زدم و اونو بازی دادم نمیدونستم یه روز عاشقش میشم نمیدونستم که دیر میفهمم درست بعد از اینکه اون از مدرسه رفت دیگه هیچوقت برنگشت من عاشقش شدم امیلی:نمیخوای اقدام به رفتن کنی؟بک:من خیلی احمقم نه؟ امیلی:کی اینو گفته؟تو خیلی باهوشی بک:واقعا؟ امیلی:اره اگه باهوش نبودی من گولتو نمیخوردم و به بازی گرفته نمیشدم.لعنت چرا از همه کلماتش داره برای زجر دادن من استفاده میکنه حقته تو هم خیلی زجرش دادی امیلی:برای همین میگم باهوشی اگه باهوش نبودی هیچ وقت نمیفهمیدم که یه وسیله ام برای رسوندن بقیه به هدفشون بک:نیستی امیلی:هستم بابابزرگم برای لذتش ازم استفاده میکرد ناپدریم برای پول دراوردن تو هم که خودت بهتر میدونی هوم؟اگه اسباب بازی نیستم تو زندگیتون پس چیم؟نه تو بهم بگو من تو زندگیت چی بودم؟ بک:تو..همه چیز من بودی.خیلی بی مقدمه بهش گفتم یه نگاه بی حس بهم انداخت امیلی:از دروغ گو ها متنفرم بک:من دیر فهمیدم دیر فهمیدم که..که همه چیز منی من بهت دروغ نمیگم امیلی من دارم راست میگم باور کن امیلی:بکهیون هیچوقت دیگه نمیخوام باهات صحبت کنم باشه؟.از کنارم رد شد رفت پایین هنوز نمیدونستم چه حالی دارم بعد این همه سال بلاخره بهش گفتم که عاشقم اون الان بهم گفت ازم متنفره با حرفاش؟باشه پس امیلی لارنس میخوای از من متنفر باشی برام مهم نیست مال خودم میشی در هر صورت
(تیفانی)یه سوال فنی من چرا جفت کای نشستم بطری که روی شیومین و کاترین افتاد بچه ها هی میپردین وسط حرف کاترین یه نگاه اتیشی به همه شون کردم خفه شدن کاترین شروع کرد به تعریف کردن ....یا امام زاده طاهر بیژن لی سومانی عجب زندگی ای داشت ها یعنی اصلا به قیافش نمیومد انقدر سختی کشیده باشه اوه شت موندم یعنی بابابزرگ خودش عذابش میداد ناپدریش یه چیزی مامانش ازش متنفر بود اینا انسان حساب میشن اصلا؟ دیوونه ان به خدا به قیافه کای نگاه کردم داشت با دقت به حرفای کاترین گوش میداد انگار میخواست بزنه زیر گریه یه لایه اشک رو چشماش اومده بود راستشو بخواید حق داشت خیلی زندگیه داغونی داشته امیلی کم کم منم احساساتی شدم نگاه امیلی کردم خیلی خونسرد داشت با موبایلش کار میکرد خر بی احساس فییین این حیلی غمگین بوود دوباره به کای نگاه کردم دیگه اونم طاقت نیورد یه قطره اشک ریخت پایین از چشماش منم که گوله گوله اشک میریختم دلم واس خودم کباب شد چه برسه دل کای(کای؟ اخه هیچکی نه کای)عر زدنم اوج گرفت کای یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت کشوندم سمت خودش بغلم کرد(بچم پیش فعاله خو دوست داره برای اولین بار بغلش کنه اصن به شوما چه)
منم که از بغلش خر ذوق شدم کلمو چسبوندم یه سینش دوباره عر زدم کلا ریدم به کتش یه قسمت کامل از عر زدنای من خیس شد کای منو از بغلش در اورد نگاهم کرد نود درصد احتمال میدم چشمام خیلی قرمز بوده چون هنگ نگاهم کرد من وقتی گریه میکنم چشمام خیلی زیاد قرمز میشه یه دستمال داد دستم هنوز هنگ نگاهم میکرد سریع اشکامو با دستمال پاک کردم با ادامه حرف کاترین بازم عر زدم بعد به کت کای نگاه کردم کای هم تازه متوجه کتش شده بود خندش گرفت دوباره بغلم کرد منم که عر زدنم رو به پایان بود سرمو گذاشتم رو کتفش (کای)داشت
من:خوب بچه ها فضا خیلی مسخره شد شما به بازیتون ادامه بدین من باید برم بیرون.سریع از جام بلند شدم سمت پله ها رفتم تا اخر همه ی پله ها رو بالا رفتم در اتاقمو باز کردم رفتم تو بالکن یه سیگار برداشتم روشنش کردم یه پوک زدم دودشو دادم بیرون به بالا نگاه کردم با وجود چراغای شهر ستاره ها دیگه معلوم نبودن یکی در اتاقو باز کرد اومد داخل (بکهیون)امیلی رفت بالا رو به ویکی گفتم:فقط بگو اتاق امیلی کدومه؟ ویکی:اخرین طبقه سمت چپ.سریع از پله ها بالا رفتم داخل اتاقش رفتم در بالکن باز بود رفتم سمت بالکن پشت به من ایستاده بود یه نخ سیگار چی؟ یه سیگار دستش بود داشت میکشید متعجب بهش خیره شدم بهش نمیومد سیگار بکشه امیلی:اینجا چیکار میکنی؟.با صداش از تعجب در اومدم بک:امیلی تو سیگار میکشی؟چرا؟ امیلی:بهت ربطی داره؟ بکهیون:نه ولی اخه چرا اینکارو میکنی؟ امیلی:سوال منو با سوال جواب نده برای چی اومدی بالا؟ بک:خوب میخواستم ببینمت امیلی:مگه پایین منو ندیدی بک:میخوام باهات حرف بزنم امیلی:تو مدرسه به جای اینکه با من حرف بزنی وقت اینو داشتی که مخ چهار نفر رو بزنی الانم وقت داری مخ هزار نفر بزنی وقتتو با حرف زدن با من تلف نکن.سیگارشو به دیوار کشید و خاموشش کرد پرتش کرد تو سطل اشغال این دختری که من میبینم اصلا به اون دختر شاد تو جمع ها شباهت نداره اصلا شبیه اون امیلی ای که من چند سال پیش میشناختم نیست بیشتر شبیه یه دختر سنگیه یکی که همه نابودش کردن اگه همه نابودش کردن پس منم نقش داشتم منم نابودش کردم منم دلشو شکستم من بودم که اونو دور زدم و اونو بازی دادم نمیدونستم یه روز عاشقش میشم نمیدونستم که دیر میفهمم درست بعد از اینکه اون از مدرسه رفت دیگه هیچوقت برنگشت من عاشقش شدم امیلی:نمیخوای اقدام به رفتن کنی؟بک:من خیلی احمقم نه؟ امیلی:کی اینو گفته؟تو خیلی باهوشی بک:واقعا؟ امیلی:اره اگه باهوش نبودی من گولتو نمیخوردم و به بازی گرفته نمیشدم.لعنت چرا از همه کلماتش داره برای زجر دادن من استفاده میکنه حقته تو هم خیلی زجرش دادی امیلی:برای همین میگم باهوشی اگه باهوش نبودی هیچ وقت نمیفهمیدم که یه وسیله ام برای رسوندن بقیه به هدفشون بک:نیستی امیلی:هستم بابابزرگم برای لذتش ازم استفاده میکرد ناپدریم برای پول دراوردن تو هم که خودت بهتر میدونی هوم؟اگه اسباب بازی نیستم تو زندگیتون پس چیم؟نه تو بهم بگو من تو زندگیت چی بودم؟ بک:تو..همه چیز من بودی.خیلی بی مقدمه بهش گفتم یه نگاه بی حس بهم انداخت امیلی:از دروغ گو ها متنفرم بک:من دیر فهمیدم دیر فهمیدم که..که همه چیز منی من بهت دروغ نمیگم امیلی من دارم راست میگم باور کن امیلی:بکهیون هیچوقت دیگه نمیخوام باهات صحبت کنم باشه؟.از کنارم رد شد رفت پایین هنوز نمیدونستم چه حالی دارم بعد این همه سال بلاخره بهش گفتم که عاشقم اون الان بهم گفت ازم متنفره با حرفاش؟باشه پس امیلی لارنس میخوای از من متنفر باشی برام مهم نیست مال خودم میشی در هر صورت
(تیفانی)یه سوال فنی من چرا جفت کای نشستم بطری که روی شیومین و کاترین افتاد بچه ها هی میپردین وسط حرف کاترین یه نگاه اتیشی به همه شون کردم خفه شدن کاترین شروع کرد به تعریف کردن ....یا امام زاده طاهر بیژن لی سومانی عجب زندگی ای داشت ها یعنی اصلا به قیافش نمیومد انقدر سختی کشیده باشه اوه شت موندم یعنی بابابزرگ خودش عذابش میداد ناپدریش یه چیزی مامانش ازش متنفر بود اینا انسان حساب میشن اصلا؟ دیوونه ان به خدا به قیافه کای نگاه کردم داشت با دقت به حرفای کاترین گوش میداد انگار میخواست بزنه زیر گریه یه لایه اشک رو چشماش اومده بود راستشو بخواید حق داشت خیلی زندگیه داغونی داشته امیلی کم کم منم احساساتی شدم نگاه امیلی کردم خیلی خونسرد داشت با موبایلش کار میکرد خر بی احساس فییین این حیلی غمگین بوود دوباره به کای نگاه کردم دیگه اونم طاقت نیورد یه قطره اشک ریخت پایین از چشماش منم که گوله گوله اشک میریختم دلم واس خودم کباب شد چه برسه دل کای(کای؟ اخه هیچکی نه کای)عر زدنم اوج گرفت کای یه نگاه زیر چشمی بهم انداخت کشوندم سمت خودش بغلم کرد(بچم پیش فعاله خو دوست داره برای اولین بار بغلش کنه اصن به شوما چه)
منم که از بغلش خر ذوق شدم کلمو چسبوندم یه سینش دوباره عر زدم کلا ریدم به کتش یه قسمت کامل از عر زدنای من خیس شد کای منو از بغلش در اورد نگاهم کرد نود درصد احتمال میدم چشمام خیلی قرمز بوده چون هنگ نگاهم کرد من وقتی گریه میکنم چشمام خیلی زیاد قرمز میشه یه دستمال داد دستم هنوز هنگ نگاهم میکرد سریع اشکامو با دستمال پاک کردم با ادامه حرف کاترین بازم عر زدم بعد به کت کای نگاه کردم کای هم تازه متوجه کتش شده بود خندش گرفت دوباره بغلم کرد منم که عر زدنم رو به پایان بود سرمو گذاشتم رو کتفش (کای)داشت
۱۵.۳k
۰۹ بهمن ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.