آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟
آدمک خسته شدی از چه پریشان حالی؟
پاسی از شب که گذشته است چرا بیداری ؟
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای ؟
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای ؟
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی ،
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای ؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای ؟
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم،
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت ؟
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت ؟
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران تو مرا باور کن ،
باور از خویش ندارم که چنین می بارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
پاسی از شب که گذشته است چرا بیداری ؟
آن دو چشم پر غم را به کجا دوخته ای ؟
دلت از غصه سیاه است چرا سوخته ای ؟
تو که تصویر گر قصه ی فردا بودی
تو که آبی تر از آن آبی دریا بودی ،
آدمک رنگ خودت را به کجا باخته ای ؟
کاخ امید خودت را تو کجا ساخته ای ؟
آخرین بار که بر مزرعه من باریدم،
روی دستان تو من شاپرکی را دیدم
تو چرا خشک شدی، او چرا تنها رفت ؟
من که یک سال نبودم چه کسی از ما رفت ؟
این سکوتت که مرا کشت صدایی تر کن
این منم آبی باران تو مرا باور کن ،
باور از خویش ندارم که چنین می بارم
بگذر از این تن فرسوده کز آن بیزارم
۳.۷k
۰۳ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.