گونه هایم را ابرها دید میزنند!
گونه هایم را ابرها دید میزنند!
چشمانم را خورشید میبوسد!
و گلویم...!
چرا نمی بارم!؟
به گمانم ابر میداند!
زمانش که رسید، آسمان دایه ی چشمانم شد.
ابرهایش امروز، نقش مرهم دارند.
چه زیبا!
صورتم امروز نقش باران را یافت!
ولی حیف!
حیف که نقاش، ابر بود...
هیچگاه ندانستم!
چرا چشمهایم ملودی باران را از بَر نشد!
این بار هم تکرار شد!
بغض!
برنده ی بازی ماند...
چشمانم را خورشید میبوسد!
و گلویم...!
چرا نمی بارم!؟
به گمانم ابر میداند!
زمانش که رسید، آسمان دایه ی چشمانم شد.
ابرهایش امروز، نقش مرهم دارند.
چه زیبا!
صورتم امروز نقش باران را یافت!
ولی حیف!
حیف که نقاش، ابر بود...
هیچگاه ندانستم!
چرا چشمهایم ملودی باران را از بَر نشد!
این بار هم تکرار شد!
بغض!
برنده ی بازی ماند...
۳۵۵
۲۳ اسفند ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.