همیشه یک سری از اشیا برایم جذاب و دوست داشتنی بودند،نمی د
همیشه یک سری از اشیا برایم جذاب و دوست داشتنی بودند،نمی دانم بی دلیل دوستشان داشتم!
درست مثلِ رادیو...
دلم میخواست یک رادیو همیشه روی میزم باشد و وقت هایی که دلم نه موبایلم را می خواست و نه هیچ تکنولوژی و پیشرفتی را،وقت هایی که دلم می گرفت از تمامِ مجازی ها و حقیقی های اطرافم،بنشینم روی صندلی،رادیو را روشن کنم و چشمانم راببندم،سفر کنم به زمان های قدیم...
تختِ قدیمیِ گوشه ی حیاطِ آقاجون و
طعمِ چاییِ های قندپهلوی عزیز،
صدای خنده هایم میانِ بحث های شیرینشان که جز عشق دلیلِ دیگری نداشت،شنیده شود...
به قولِ سجاد افشاریان:"گاهی هم حس می کنم قدیمی ام،واسه یکی دو دهه قبل!"
چقدر دلم یک عشقِ ساده و صمیمی می خواست،
چقدر زمان می تواند بی رحم باشد وقتی آدم نتواند انتخاب کند در کدام زمانی به دنیا بیاید و در کدام روزگاری عاشق شود!
کجایِ این دنیایی که با یک دکمه عاشق می شوند و لحظه ای بعد فارغ،بوی عشق می دهد...؟!
کجایِ دنیایی که دلتنگی از در و دیوارش آویزان است،بوی زندگی می دهد...؟
آهنگ که به اینجا می رسد:"اندوهِ بزرگیست زمانی که نباشی"
چشمانم را باز می کنم و دلم برای این همه نبودن می گیرد...
برای عشقی که جایش گوشه ی دلم خالیست،
برای کسی که جدید باشد
اما قدیمی عاشقم باشد،
قدیمی عاشقش باشم...
درست مثلِ همین رادیو،
که بی دلیل دوستش دارم!
مثلِ خودِ "تو"!
که بیایی و دستم را بگیری و باهم به زمانِ قدیم برویم،
آن وقت من برایت چای قندپهلو بریزم و
تو مدام زیرلب زمزمه کنی:"تو ماه ترین دخترِ این بوم و دیاری!"
#شقایق_عباسی
درست مثلِ رادیو...
دلم میخواست یک رادیو همیشه روی میزم باشد و وقت هایی که دلم نه موبایلم را می خواست و نه هیچ تکنولوژی و پیشرفتی را،وقت هایی که دلم می گرفت از تمامِ مجازی ها و حقیقی های اطرافم،بنشینم روی صندلی،رادیو را روشن کنم و چشمانم راببندم،سفر کنم به زمان های قدیم...
تختِ قدیمیِ گوشه ی حیاطِ آقاجون و
طعمِ چاییِ های قندپهلوی عزیز،
صدای خنده هایم میانِ بحث های شیرینشان که جز عشق دلیلِ دیگری نداشت،شنیده شود...
به قولِ سجاد افشاریان:"گاهی هم حس می کنم قدیمی ام،واسه یکی دو دهه قبل!"
چقدر دلم یک عشقِ ساده و صمیمی می خواست،
چقدر زمان می تواند بی رحم باشد وقتی آدم نتواند انتخاب کند در کدام زمانی به دنیا بیاید و در کدام روزگاری عاشق شود!
کجایِ این دنیایی که با یک دکمه عاشق می شوند و لحظه ای بعد فارغ،بوی عشق می دهد...؟!
کجایِ دنیایی که دلتنگی از در و دیوارش آویزان است،بوی زندگی می دهد...؟
آهنگ که به اینجا می رسد:"اندوهِ بزرگیست زمانی که نباشی"
چشمانم را باز می کنم و دلم برای این همه نبودن می گیرد...
برای عشقی که جایش گوشه ی دلم خالیست،
برای کسی که جدید باشد
اما قدیمی عاشقم باشد،
قدیمی عاشقش باشم...
درست مثلِ همین رادیو،
که بی دلیل دوستش دارم!
مثلِ خودِ "تو"!
که بیایی و دستم را بگیری و باهم به زمانِ قدیم برویم،
آن وقت من برایت چای قندپهلو بریزم و
تو مدام زیرلب زمزمه کنی:"تو ماه ترین دخترِ این بوم و دیاری!"
#شقایق_عباسی
۵.۶k
۰۸ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.