داستان شب...
#داستان_شب...
روزی چکاوکی در جنگل آواز سر داده بود. مردی با جعبه ای پر از کرم از آن حوالی میگذشت. چکاوک از او پرسید:” درون جعبه چیست و به کجا میروی؟” کشاورز گفت:” درون این جعبه کرم دارم و به بازار میروم تا آنها را بفروشم و با پول آن ها پر بخرم.” چکاوک گفت:” من پرهای زیادی دارم، یکی از آنها را میکنم و به تو میدهم و تو در عوض به من کرم بده تا مجبور نباشم دنبال کرم بگردم.” کشاورز قبول کرد و کرم ها را به چکاوک داد و پر گرفت.
روزهای بعد این اتفاق چندین بار به وقوع پیوست؛ تا اینکه روزی رسید که چکاوک دیگر پری در بدن نداشت. حالا دیگر او نمیتوانست پرواز کند و کرم شکار کند. چکاوک بسیار زشت شده بود و دیگر آواز نمیخواند و آن قدر منتظر کشاورز ماند تا از گرسنگی مرد.
🔸 سرنوشت پذیران مانند چکاوک قصهی ما، همیشه آسانترین راهها را بهترین راه میدانند؛ ولی سرنوشتسازان میدانند بهترینها همیشه مترادف با آسانترینها نیست.
#شب_خوش...
روزی چکاوکی در جنگل آواز سر داده بود. مردی با جعبه ای پر از کرم از آن حوالی میگذشت. چکاوک از او پرسید:” درون جعبه چیست و به کجا میروی؟” کشاورز گفت:” درون این جعبه کرم دارم و به بازار میروم تا آنها را بفروشم و با پول آن ها پر بخرم.” چکاوک گفت:” من پرهای زیادی دارم، یکی از آنها را میکنم و به تو میدهم و تو در عوض به من کرم بده تا مجبور نباشم دنبال کرم بگردم.” کشاورز قبول کرد و کرم ها را به چکاوک داد و پر گرفت.
روزهای بعد این اتفاق چندین بار به وقوع پیوست؛ تا اینکه روزی رسید که چکاوک دیگر پری در بدن نداشت. حالا دیگر او نمیتوانست پرواز کند و کرم شکار کند. چکاوک بسیار زشت شده بود و دیگر آواز نمیخواند و آن قدر منتظر کشاورز ماند تا از گرسنگی مرد.
🔸 سرنوشت پذیران مانند چکاوک قصهی ما، همیشه آسانترین راهها را بهترین راه میدانند؛ ولی سرنوشتسازان میدانند بهترینها همیشه مترادف با آسانترینها نیست.
#شب_خوش...
۲۷۸
۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.