تا یک جایی تنهایی هایت را درون خودت می ریزی،
تا یک جایی تنهایی هایت را درون خودت میریزی،
پشت لبخندهایت پنهان میکنی
بغض میکنی، سرت را پایین میاندازی و بیخودی با انگشتانت ور میروی
وقتت را با گوشی و کتاب خواندن و فیلم دیدن پر میکنی اما اینها همه تا یکجایی میتوانند مسکنی شوند برای تنهاییهایت
یک روز بالاخره تنهاییات سر میرود
تو میمانی و یک دنیا که دیگر نه با دیدن هیچ فیلمی و نه با خواندن هیچ کتابی نمیشود تنهایی هایش را ندید
شاید هیچکس نبیند اما با خندههایت هم اشک میریزی
انگار که یک منفی گذاشته باشند پشت پرانتز تمام اتفاقات زندگیات
انگار که یک چیزی آمده تا نگذارد تو از همیشگیهای زندگیات لذت ببری
و درست از همینجاست که آدم دیگری میشوی
و درست از همینجاست که از خودت دور میشوی
و درست از همینجاست که دیگر هیچوقت خودت را دوست نخواهی داشت
تو به مصرف آدمها مبتلا میشوی
هربار از تنهایی به دامان کسی میگریزی و اسمش را عشق میگذاری ...
پشت لبخندهایت پنهان میکنی
بغض میکنی، سرت را پایین میاندازی و بیخودی با انگشتانت ور میروی
وقتت را با گوشی و کتاب خواندن و فیلم دیدن پر میکنی اما اینها همه تا یکجایی میتوانند مسکنی شوند برای تنهاییهایت
یک روز بالاخره تنهاییات سر میرود
تو میمانی و یک دنیا که دیگر نه با دیدن هیچ فیلمی و نه با خواندن هیچ کتابی نمیشود تنهایی هایش را ندید
شاید هیچکس نبیند اما با خندههایت هم اشک میریزی
انگار که یک منفی گذاشته باشند پشت پرانتز تمام اتفاقات زندگیات
انگار که یک چیزی آمده تا نگذارد تو از همیشگیهای زندگیات لذت ببری
و درست از همینجاست که آدم دیگری میشوی
و درست از همینجاست که از خودت دور میشوی
و درست از همینجاست که دیگر هیچوقت خودت را دوست نخواهی داشت
تو به مصرف آدمها مبتلا میشوی
هربار از تنهایی به دامان کسی میگریزی و اسمش را عشق میگذاری ...
۱.۹k
۲۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.