*گل یخ*
*گل یخ*
*فرشته*
بعد از شام هر چی دنبال محمد گشتم ندیدمش از حسین پرسیدم گفت رفته بیرون رفتم پیش دخترا از حرف زدن میترا خواهر مسعود اصلا خوشم نمیومد همش منو دست مینداخت ومی خندید وقت کادو دادن شد به مادر بزرگ کمک کردم تا رفت به محیا کادوش رو داد بعدم رفتیم نشستیم مادربزرگ متعجب گفت : پس محمد کجا رفته؟!
- نمی دونم
رقص آخر شبم برگزار شد محیا ومسعود عاشقانه تو بغل هم می رقصیدن چرا عروسی ما متفاوت بود یکم حسودیم شد
می خواستیم برگردیم خونه هنوز محمد نیومده بود ناراحت بودم ولی به روی خودم نمی اوردم ولی مادر بزرگ فهمیده بود دستی به شونه ام زد وگفت : خودتو ناراحت نکن حتما براش کاری پیش اومده
- حتما
همراه عمو وزن عمو رفتیم تا خونه محیا وبدرقشون کردیم بعدم برگشتیم خونه چراغ های خونه خاموش بود محمد هنوز نیومده بود لباسمو درآوردم ویه دست لباس راحتی خرسکی پوشیدم داشتم مسواک می زدم صدای در اومد بی توجه بهش رفتم رو تخت لبه ای تخت نشسته بود دراز کشیدم ولحافو انداختم دورم بلند شدکتشو در آورد داشت لباسهاشو همونجا در میاورد خودمو زیر لحاف قایم کردم چراغ رو خاموش کرد واومد رو تخت دراز کشید
اوووف انگار خوابید یهو کشیدم تو بغلش تنش داغ بود و بوی اجیبی می داد بوش آدمو گیج می کرد می ترسیدم تکون بخورم ولی اون انگار خوابیده بود اروم از بغلش در اومدم با فاصله ازش خوابیدم
با صدای فریاد محمداز خواب پریدم چراغو روشن کرد تموم بدنش خیس عرق بود تکونش دادم صداش زدم ولی انگار نمی شنید اروم زدم تو صورتش وصداش کرد چشاشو باز کرد تو خواب گریه می کرد با دیدنم نشست محکم بغلم کرد سرشو گذاشت رو شونه ام وآروم اشک می ریخت این محمد بود اینجوری گریه می کرد باورم نمی شد
- محمد
- بغلم کن
دستامو دورگردنش حلقه کردم آروم دراز کشید منم تو بغلش بودم سرمو گذاشته بودم رو سینش تنش یخ کرده بود وخیس عرق بود
- خواب دیدی
موهام ناز می کرد زیر لب گفت : اوهوووووم
- خواب چی دیدی انقدر حالت بد شد
- فرشته ...
چقدر قشنگ اسممو صدا می زد
- جونم
به خودش فشردم وگفت : تنهام نزار
سرمو راست کردم نگاش کردم چشاشو بست موهاش نار کردم خواب رفت
*فرشته*
بعد از شام هر چی دنبال محمد گشتم ندیدمش از حسین پرسیدم گفت رفته بیرون رفتم پیش دخترا از حرف زدن میترا خواهر مسعود اصلا خوشم نمیومد همش منو دست مینداخت ومی خندید وقت کادو دادن شد به مادر بزرگ کمک کردم تا رفت به محیا کادوش رو داد بعدم رفتیم نشستیم مادربزرگ متعجب گفت : پس محمد کجا رفته؟!
- نمی دونم
رقص آخر شبم برگزار شد محیا ومسعود عاشقانه تو بغل هم می رقصیدن چرا عروسی ما متفاوت بود یکم حسودیم شد
می خواستیم برگردیم خونه هنوز محمد نیومده بود ناراحت بودم ولی به روی خودم نمی اوردم ولی مادر بزرگ فهمیده بود دستی به شونه ام زد وگفت : خودتو ناراحت نکن حتما براش کاری پیش اومده
- حتما
همراه عمو وزن عمو رفتیم تا خونه محیا وبدرقشون کردیم بعدم برگشتیم خونه چراغ های خونه خاموش بود محمد هنوز نیومده بود لباسمو درآوردم ویه دست لباس راحتی خرسکی پوشیدم داشتم مسواک می زدم صدای در اومد بی توجه بهش رفتم رو تخت لبه ای تخت نشسته بود دراز کشیدم ولحافو انداختم دورم بلند شدکتشو در آورد داشت لباسهاشو همونجا در میاورد خودمو زیر لحاف قایم کردم چراغ رو خاموش کرد واومد رو تخت دراز کشید
اوووف انگار خوابید یهو کشیدم تو بغلش تنش داغ بود و بوی اجیبی می داد بوش آدمو گیج می کرد می ترسیدم تکون بخورم ولی اون انگار خوابیده بود اروم از بغلش در اومدم با فاصله ازش خوابیدم
با صدای فریاد محمداز خواب پریدم چراغو روشن کرد تموم بدنش خیس عرق بود تکونش دادم صداش زدم ولی انگار نمی شنید اروم زدم تو صورتش وصداش کرد چشاشو باز کرد تو خواب گریه می کرد با دیدنم نشست محکم بغلم کرد سرشو گذاشت رو شونه ام وآروم اشک می ریخت این محمد بود اینجوری گریه می کرد باورم نمی شد
- محمد
- بغلم کن
دستامو دورگردنش حلقه کردم آروم دراز کشید منم تو بغلش بودم سرمو گذاشته بودم رو سینش تنش یخ کرده بود وخیس عرق بود
- خواب دیدی
موهام ناز می کرد زیر لب گفت : اوهوووووم
- خواب چی دیدی انقدر حالت بد شد
- فرشته ...
چقدر قشنگ اسممو صدا می زد
- جونم
به خودش فشردم وگفت : تنهام نزار
سرمو راست کردم نگاش کردم چشاشو بست موهاش نار کردم خواب رفت
۱۰.۲k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.