*راز دل*
*راز دل*
ادامه
کیهان :
تازه از دانشگاه برگشته بودم تو حیاط یه مقدار خرت وپرت بود حدس می زدم مال همسایه های جدیده رفتم داخل خونه ای خودم چه سروصدایی میومد رفتم اتاقم وکتابم رو گذاشتم روی میز لباسهام رو عوض کردم رفتم تو آشپزخونه از دیدنش همونجا وایسادم موهای بلندش تا پایین شونه اش بود شلوار جین ویه بافت آبی پوشیده بود
- دارین چیکار می کنید
جیغ زد برگشت ورفت عقب از جیغش خودمم ترسیدم
- چی شد؟
خم شد فهمیدم خیلی ترسیده یکم از اب از پارچ رو کانتر آب ریختم تو لیوان ورفتم جلو گرفتم مقابلش
- نمی دونستم می ترسی
اب روازم گرفت وهمه اش رو خورد چند نفس عمیق کشید وگفت : از ترس مردم ....
- ببخشید
نازنین: مهم نیست
بهم لبخند زد وگفت : داشتم آشپزی می کردم
- چی
سر قابلمه رو برداشتم
- پاستا؟
نازنین : همون ماکارونی
خندیدم با لبخند نگاهم کرد وگفت : دوست ندارین
- چرا
نازنین : پس من یه سالاد آماده کنم برم بالا
- چرا اینجاید؟!
نگاهم کرد وگفت : احسان گفت
- آها
وسیله های سالاد رو داشت از یخچال در میاورد مشغول درست کردن قهوه شدم
نازنین : از قهوه متنفرم
نگاهش کردم وگفتم : من که خیلی دوست دارم
لبخند زد انگار می دونست می خندید یا لبخند می زد خوشگلتر وبامزه تر می شد
فنجون قهوه ام رو برداشتم ورفتم تو سالن نشستم وتلویزیون رو روشن کردم با صدای بسته شدن در برگشتم دیدم نیست دوست داشتم مثله احسان پر رو باشم ولی یه چیزای مانع می شد یاد حرفای مامان میفتادم یه چیزی مانع می شد مثله ادب تربیت یا اصالت
برای شام دخترا با دعوت احسان اومدن خونه ای ما فکر می کردن خونه مال احسانه وازش تشکر می کردن مخصوصا از این خوشحال بودن خونه با تمام وسایل بودوبه قولی مبله بود روژان میز شام رو آماده کرد وصدامون زد برای شام نشستیم پشت میز روژان متحیر گفت : اینجا چقدر همه چیز مجهزه
احسان : کیهان خیلی حساسه
فریده : معمولا صاحب خونه حساسه
احسان : منو کیهان نداریم
روژان : شما چراماشین ندارین
خنده ام گرفت چیزی نگفتم احسانم جدی جدی باور کرده بود خونه مال خودشه از حرفاش تو دلم حسابی خندیدم
با تماس دست نازنین که ناخواسته دستشو گذاشته بود رو دستم برگشتم نگاش کردم داشت به احسان می خندید چقدر دستش گرم بود برگشت نگاهم کردبعد یهو دستشو کشید وسرشو پایین انداخت
بعد از شام که انصافاخیلی خوشمزه بودتو سالن نشستیم نازنین داشت ظرف ها رو می شست
- چرا همه ای کارارو میندازید گردن نازنین
فریده : چون خودشیرین تشریف دارن
روژان : فریده ؟؟؟!!!! نخیرم نازنین خودش اینجوریه بخاطر اینکه خیلی مهربونه من میرم کمکش
نازنین با سینی چای اومد وگفت : کارم تموم شده
به همه چای تعارف کرد وبرای من قهوه اورد
- ممنون
احسان : کیهان تو کی به نازنین گفتی برات قهوه بیاره
نازنین : خودم عصر دیدم فهمیدم قهوه دوست داره.ببخشید من یه سوال داشتم ؟
احسان : چی
نازنین : کی برای شما آشپزی می کنه
احسان : خدمتکار ولی خوب ایرانی
فریده : چه جالب با اینکه اومدین یه کشور خارجی بازم دنبال ادم های ایرانی هستید مثله باری که چند شب پیش اونجا همدیگرو دیدیم
احسان : گفتم که کیهان حساسه مخصوصا رو خورد وخوراکش پدر مادرش ...
- احسان جان شجره نامه ای خودت رو تعریف کن
فریده : چرا نمیزارید بگه
- خوب خودتون بگید
نازنین خندید وگفت : من حدس می زنم مادرتون یا معلم باشه یا دکتر
احسان : از کجا فهمیدی
نازنین : کدومش
- معلم
نازنین : مقرراتی ومنظم
احسام سوالی نگاهم کرد لبخند کمرنگی زدم وگفتم : من میرم بخوابم صبح کلاس دارم ببخشید .یکمم درس دارم خوشحال شدم از اینکه اومدین
دروغ چرا خوشحال بودم اون اومده غذا درست کرده برام قهوه درست کرده با اینکه متنفر بود از قهوه
رفتم اتاقم کتابمو برداشتم با اینکه سرم تو کتاب بود ولی همه ای حواسم پیش اون دختر بامزه بود
ادامه
کیهان :
تازه از دانشگاه برگشته بودم تو حیاط یه مقدار خرت وپرت بود حدس می زدم مال همسایه های جدیده رفتم داخل خونه ای خودم چه سروصدایی میومد رفتم اتاقم وکتابم رو گذاشتم روی میز لباسهام رو عوض کردم رفتم تو آشپزخونه از دیدنش همونجا وایسادم موهای بلندش تا پایین شونه اش بود شلوار جین ویه بافت آبی پوشیده بود
- دارین چیکار می کنید
جیغ زد برگشت ورفت عقب از جیغش خودمم ترسیدم
- چی شد؟
خم شد فهمیدم خیلی ترسیده یکم از اب از پارچ رو کانتر آب ریختم تو لیوان ورفتم جلو گرفتم مقابلش
- نمی دونستم می ترسی
اب روازم گرفت وهمه اش رو خورد چند نفس عمیق کشید وگفت : از ترس مردم ....
- ببخشید
نازنین: مهم نیست
بهم لبخند زد وگفت : داشتم آشپزی می کردم
- چی
سر قابلمه رو برداشتم
- پاستا؟
نازنین : همون ماکارونی
خندیدم با لبخند نگاهم کرد وگفت : دوست ندارین
- چرا
نازنین : پس من یه سالاد آماده کنم برم بالا
- چرا اینجاید؟!
نگاهم کرد وگفت : احسان گفت
- آها
وسیله های سالاد رو داشت از یخچال در میاورد مشغول درست کردن قهوه شدم
نازنین : از قهوه متنفرم
نگاهش کردم وگفتم : من که خیلی دوست دارم
لبخند زد انگار می دونست می خندید یا لبخند می زد خوشگلتر وبامزه تر می شد
فنجون قهوه ام رو برداشتم ورفتم تو سالن نشستم وتلویزیون رو روشن کردم با صدای بسته شدن در برگشتم دیدم نیست دوست داشتم مثله احسان پر رو باشم ولی یه چیزای مانع می شد یاد حرفای مامان میفتادم یه چیزی مانع می شد مثله ادب تربیت یا اصالت
برای شام دخترا با دعوت احسان اومدن خونه ای ما فکر می کردن خونه مال احسانه وازش تشکر می کردن مخصوصا از این خوشحال بودن خونه با تمام وسایل بودوبه قولی مبله بود روژان میز شام رو آماده کرد وصدامون زد برای شام نشستیم پشت میز روژان متحیر گفت : اینجا چقدر همه چیز مجهزه
احسان : کیهان خیلی حساسه
فریده : معمولا صاحب خونه حساسه
احسان : منو کیهان نداریم
روژان : شما چراماشین ندارین
خنده ام گرفت چیزی نگفتم احسانم جدی جدی باور کرده بود خونه مال خودشه از حرفاش تو دلم حسابی خندیدم
با تماس دست نازنین که ناخواسته دستشو گذاشته بود رو دستم برگشتم نگاش کردم داشت به احسان می خندید چقدر دستش گرم بود برگشت نگاهم کردبعد یهو دستشو کشید وسرشو پایین انداخت
بعد از شام که انصافاخیلی خوشمزه بودتو سالن نشستیم نازنین داشت ظرف ها رو می شست
- چرا همه ای کارارو میندازید گردن نازنین
فریده : چون خودشیرین تشریف دارن
روژان : فریده ؟؟؟!!!! نخیرم نازنین خودش اینجوریه بخاطر اینکه خیلی مهربونه من میرم کمکش
نازنین با سینی چای اومد وگفت : کارم تموم شده
به همه چای تعارف کرد وبرای من قهوه اورد
- ممنون
احسان : کیهان تو کی به نازنین گفتی برات قهوه بیاره
نازنین : خودم عصر دیدم فهمیدم قهوه دوست داره.ببخشید من یه سوال داشتم ؟
احسان : چی
نازنین : کی برای شما آشپزی می کنه
احسان : خدمتکار ولی خوب ایرانی
فریده : چه جالب با اینکه اومدین یه کشور خارجی بازم دنبال ادم های ایرانی هستید مثله باری که چند شب پیش اونجا همدیگرو دیدیم
احسان : گفتم که کیهان حساسه مخصوصا رو خورد وخوراکش پدر مادرش ...
- احسان جان شجره نامه ای خودت رو تعریف کن
فریده : چرا نمیزارید بگه
- خوب خودتون بگید
نازنین خندید وگفت : من حدس می زنم مادرتون یا معلم باشه یا دکتر
احسان : از کجا فهمیدی
نازنین : کدومش
- معلم
نازنین : مقرراتی ومنظم
احسام سوالی نگاهم کرد لبخند کمرنگی زدم وگفتم : من میرم بخوابم صبح کلاس دارم ببخشید .یکمم درس دارم خوشحال شدم از اینکه اومدین
دروغ چرا خوشحال بودم اون اومده غذا درست کرده برام قهوه درست کرده با اینکه متنفر بود از قهوه
رفتم اتاقم کتابمو برداشتم با اینکه سرم تو کتاب بود ولی همه ای حواسم پیش اون دختر بامزه بود
۷.۲k
۱۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.