پارت شصت و سوم
#پارت_شصتو_سوم
دستهاش رو به نشانه تسلیم شدن برد بالا و با نفسهای تند گفت
_خب بابا حالا یه زن میخوای بگیریا
کلک!
مامان هزاربار نشست زیرپات که پسرقشنگم بیا عقلتو از دست بده برو زن بگیر انگار نمیشنیدی
راستشو بگو از کی دنبالش بودی؟
_رها نفس بکش بخدا میمیری عروسیم عقب میفتهها
اتفاقی پیداش کردم...
و شروع کردم به تعریف کردن
از روز اول تا آخرین لحظه
رها که مشتاقانه گوش میکرد با تموم شدن حرفهام گفت
_تروخدا تقدیر آدما رو ببین
خدا خیلی باحاله
یکی نیس بگه خب تو که میخوای اینارو بهم برسونی چرا جداشون کردی
_ببین رها
این قضیه مثل اتفاقای قبلی نیستا
یعنی بفهمم یه کلمه به کسی چیزی گفتی دیگه هیچ حرفی بهت نمیزنم
_نه بابا
به من چه اصلا...
و سریع شب بخیر گفت و رفت اتاقش
رها رفت اما من مطمئن بودم قبل از اینکه بخوام با برنامهریزی به خانوادم اطلاع بدم اون همه چیز رو میگه
و اونشب فقط به این فکر میکردم که چه رفتاری مقابل واکنش خانوادم به خصوص مادرم داشته باشم
اونروز جواب هیچکدوم از زنگهای پناه رو نداده بودم
اونکه به شدت نگرانم بود پیام داده بود و منتظر خبری از سمت من بود
از اینکه نگرانمه ناراحت بودم اما تصمیم داشتم سورپرایزش کنم
توی آخرین پیامش با لحنی ناراحت گفته بود
_کجایی تو رهام؟
تلافی کردم ناراحت نشیا...
زنگ زدم و بعد از اینکه همهی دلخوریهاش رو گفت با لبخندی شیطنتآمیز گفتم
_راستش من یه چیزی میخواستم بگم که روم نمیشد،بخاطر همین جواب نمیدادم...
با تردید گفت
_چی؟
_خب اگه روم میشد که میگفتم دیگه
_رهام امروز کم از دستت عصبی نیستما
بگو خب...
با لحنی ظاهراً غمگین گفتم
_من این چند روز خیلی راجع به رابطمون فکر کردم
به این نتیجه رسیدم که نمیشه اینطوری ادامه داد
_یعنی چی؟!
_با این خانوادههامون
با گذشتهای که داشتیم
به نظرم اصلا درست نیست که همینطوری پیش بریم
_رهام خسته شدی ازم؟
_من هیچوقت خسته نمیشم ازت
خانمم من فقط به فکر توام
وگرنه اصلا دوست ندارم اذیت شی...
پناه که عصبی شد با تمام وجودش گفت
_این بود دوست دارمات؟
پس چرا برگشتی رهام؟...
دوست نداشتم بیشتر از اون اذیت شه
دلم نمیومد غصه بخوره
از طرفی هم یه ریسک بزرگ بود،شاید با همهی لجبازیهاش تلفن رو قطع میکرد و تا چندروز جواب نمیداد!
سریع گفتم
_آخه من متوجه شدم اصلا در شأن ما نیست که عشق پنهانی داشته باشیم
برای همین خواستم بهت خبر بدم که از چندوقت دیگه رسماً مال خودمی
تا خانوادههامونم بفهمن که با هرخاطرهی بدی میشه کنار هم بود
تازه سوتفاهماتم برطرف میشه ایشالا...
هیجان زده با صدایی بلند گفت...
دستهاش رو به نشانه تسلیم شدن برد بالا و با نفسهای تند گفت
_خب بابا حالا یه زن میخوای بگیریا
کلک!
مامان هزاربار نشست زیرپات که پسرقشنگم بیا عقلتو از دست بده برو زن بگیر انگار نمیشنیدی
راستشو بگو از کی دنبالش بودی؟
_رها نفس بکش بخدا میمیری عروسیم عقب میفتهها
اتفاقی پیداش کردم...
و شروع کردم به تعریف کردن
از روز اول تا آخرین لحظه
رها که مشتاقانه گوش میکرد با تموم شدن حرفهام گفت
_تروخدا تقدیر آدما رو ببین
خدا خیلی باحاله
یکی نیس بگه خب تو که میخوای اینارو بهم برسونی چرا جداشون کردی
_ببین رها
این قضیه مثل اتفاقای قبلی نیستا
یعنی بفهمم یه کلمه به کسی چیزی گفتی دیگه هیچ حرفی بهت نمیزنم
_نه بابا
به من چه اصلا...
و سریع شب بخیر گفت و رفت اتاقش
رها رفت اما من مطمئن بودم قبل از اینکه بخوام با برنامهریزی به خانوادم اطلاع بدم اون همه چیز رو میگه
و اونشب فقط به این فکر میکردم که چه رفتاری مقابل واکنش خانوادم به خصوص مادرم داشته باشم
اونروز جواب هیچکدوم از زنگهای پناه رو نداده بودم
اونکه به شدت نگرانم بود پیام داده بود و منتظر خبری از سمت من بود
از اینکه نگرانمه ناراحت بودم اما تصمیم داشتم سورپرایزش کنم
توی آخرین پیامش با لحنی ناراحت گفته بود
_کجایی تو رهام؟
تلافی کردم ناراحت نشیا...
زنگ زدم و بعد از اینکه همهی دلخوریهاش رو گفت با لبخندی شیطنتآمیز گفتم
_راستش من یه چیزی میخواستم بگم که روم نمیشد،بخاطر همین جواب نمیدادم...
با تردید گفت
_چی؟
_خب اگه روم میشد که میگفتم دیگه
_رهام امروز کم از دستت عصبی نیستما
بگو خب...
با لحنی ظاهراً غمگین گفتم
_من این چند روز خیلی راجع به رابطمون فکر کردم
به این نتیجه رسیدم که نمیشه اینطوری ادامه داد
_یعنی چی؟!
_با این خانوادههامون
با گذشتهای که داشتیم
به نظرم اصلا درست نیست که همینطوری پیش بریم
_رهام خسته شدی ازم؟
_من هیچوقت خسته نمیشم ازت
خانمم من فقط به فکر توام
وگرنه اصلا دوست ندارم اذیت شی...
پناه که عصبی شد با تمام وجودش گفت
_این بود دوست دارمات؟
پس چرا برگشتی رهام؟...
دوست نداشتم بیشتر از اون اذیت شه
دلم نمیومد غصه بخوره
از طرفی هم یه ریسک بزرگ بود،شاید با همهی لجبازیهاش تلفن رو قطع میکرد و تا چندروز جواب نمیداد!
سریع گفتم
_آخه من متوجه شدم اصلا در شأن ما نیست که عشق پنهانی داشته باشیم
برای همین خواستم بهت خبر بدم که از چندوقت دیگه رسماً مال خودمی
تا خانوادههامونم بفهمن که با هرخاطرهی بدی میشه کنار هم بود
تازه سوتفاهماتم برطرف میشه ایشالا...
هیجان زده با صدایی بلند گفت...
۹.۰k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.