پارت40:
#پارت40:
با ناراحتی گفتم:
- داداشی! به نظرت این کارمون درسته؟
خودش رو به کوچه علی چپ زد و گفت:
- کدوم کار؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- لو دادن بابامون!
با دستش سرم رو بلند کرد و گفت:
- عزیزِ دل من! من و تو نه تشنه ی پول و ثروت باباییم ونه به بدبختی بقیه راضی هستیم. این طور نیست؟
- آره خب. ولی اون بازم بابامونه.
ارمیا مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- ببینم نکنه پشیمون شدی؟
سریع گفتم:
- نه،نه اصلا پشیمون نشدم. فقط حس بدی دارم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه روز به بهترین فرد زندگیم خیانت کنم.
با گفتن این حرف اشک هام سرازیر شدن. هنوزم دوسش داشتم. اون بابام بود ولی باز هم نمیتونستم کارش رو تحمل کنم.
با صدای بغض داری گفتم:
- ارمیا؟
اشک هام رو پاک کرد و گفت:
- جان دلم خواهری؟
- جـ.. جرم بابا خیلی سنگینه! ینی چی براش حکم می کنن؟
رنگ از رخسارش پرید و مضطرب گفت:
- نـ..نمـیدونم یا حبس ابد یا...
ادامه ی حرفش رو خورد.
- یا چی؟
آب دهنش رو قورت داد و زمزمه وار گفت:
- یا اعدام.
نفسم تو سینه ام حبس شد. پس مامان چی می شد؟ اون جونش به جون بابا بند بود. از همه ی خونوادش گذشت تا همیشه کنار بابا باشه.
- ولـ.. ولی مامان عاشق باباست! بدون اون نمی تونه.
دستاش رو مشت کرد و باعصابنیت گفت:
- دوری کی رو نمی تونه تحمل کنه؟ هان؟ یکی که هر روزش رو با دخترای متفاوت میگذرونه و دنبال خوشیشه؟ یکی که هر شبش رو به اون خیانت می کنه؟ دوری این رو نمیتونه تحمل کنه؟ دوری این هاا؟
سرجام خشکم زد. ارمیا چی می گفت؟ ارمیا از خشم نفس نفس می زد. انگار حرف های چند سال رو دلش سنگینی کرده بود. فکر می کردم بابا عاشق مامان بود حداقل تو این مورد باید خوب می بود.
خدایا چرا؟ دلم به حال مامان می سوخت تمام این سال ها با چنین آدمی زندگی کرد. حالم از بابا بهم خورد. چطور می تونست؟
با باز شدن در من و ارمیا سرجامون خشکمون زد.
با ناراحتی گفتم:
- داداشی! به نظرت این کارمون درسته؟
خودش رو به کوچه علی چپ زد و گفت:
- کدوم کار؟
سرم رو پایین انداختم و با صدای آرومی گفتم:
- لو دادن بابامون!
با دستش سرم رو بلند کرد و گفت:
- عزیزِ دل من! من و تو نه تشنه ی پول و ثروت باباییم ونه به بدبختی بقیه راضی هستیم. این طور نیست؟
- آره خب. ولی اون بازم بابامونه.
ارمیا مشکوک نگاهم کرد و گفت:
- ببینم نکنه پشیمون شدی؟
سریع گفتم:
- نه،نه اصلا پشیمون نشدم. فقط حس بدی دارم. هیچ وقت فکرش رو نمی کردم یه روز به بهترین فرد زندگیم خیانت کنم.
با گفتن این حرف اشک هام سرازیر شدن. هنوزم دوسش داشتم. اون بابام بود ولی باز هم نمیتونستم کارش رو تحمل کنم.
با صدای بغض داری گفتم:
- ارمیا؟
اشک هام رو پاک کرد و گفت:
- جان دلم خواهری؟
- جـ.. جرم بابا خیلی سنگینه! ینی چی براش حکم می کنن؟
رنگ از رخسارش پرید و مضطرب گفت:
- نـ..نمـیدونم یا حبس ابد یا...
ادامه ی حرفش رو خورد.
- یا چی؟
آب دهنش رو قورت داد و زمزمه وار گفت:
- یا اعدام.
نفسم تو سینه ام حبس شد. پس مامان چی می شد؟ اون جونش به جون بابا بند بود. از همه ی خونوادش گذشت تا همیشه کنار بابا باشه.
- ولـ.. ولی مامان عاشق باباست! بدون اون نمی تونه.
دستاش رو مشت کرد و باعصابنیت گفت:
- دوری کی رو نمی تونه تحمل کنه؟ هان؟ یکی که هر روزش رو با دخترای متفاوت میگذرونه و دنبال خوشیشه؟ یکی که هر شبش رو به اون خیانت می کنه؟ دوری این رو نمیتونه تحمل کنه؟ دوری این هاا؟
سرجام خشکم زد. ارمیا چی می گفت؟ ارمیا از خشم نفس نفس می زد. انگار حرف های چند سال رو دلش سنگینی کرده بود. فکر می کردم بابا عاشق مامان بود حداقل تو این مورد باید خوب می بود.
خدایا چرا؟ دلم به حال مامان می سوخت تمام این سال ها با چنین آدمی زندگی کرد. حالم از بابا بهم خورد. چطور می تونست؟
با باز شدن در من و ارمیا سرجامون خشکمون زد.
۱۳.۴k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.