تابستان دارد،
تابستان دارد،
حریصانه چمدان خود را می بندد
انگشت به چانه ایستاده
فکر می کند،
مبادا چیزی را جا گذاشته باشد!
سبزی برگ ها را،
آفتاب سوزان را،
روزهای بلند و شوق کودکانه را....
و من در این فکرم که تابستان که برود
پاییز بی تو چگونه می آید؟
و من چگونه سر کنم
این فصل عاشقی هزار رنگ را؟
در حالی که درخاکستری ترین فصل تنهایی
جا مانده ام!
ای بابا...
بس است تابستان همه را برداشته ای
چیزی هم برای پاییز بگذار...
حریصانه چمدان خود را می بندد
انگشت به چانه ایستاده
فکر می کند،
مبادا چیزی را جا گذاشته باشد!
سبزی برگ ها را،
آفتاب سوزان را،
روزهای بلند و شوق کودکانه را....
و من در این فکرم که تابستان که برود
پاییز بی تو چگونه می آید؟
و من چگونه سر کنم
این فصل عاشقی هزار رنگ را؟
در حالی که درخاکستری ترین فصل تنهایی
جا مانده ام!
ای بابا...
بس است تابستان همه را برداشته ای
چیزی هم برای پاییز بگذار...
۳.۹k
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.