با همون وضعیت آشفته و خیس و نم دار به طرف خونم راه افتادم
با همون وضعیت آشفته و خیس و نم دار به طرف خونم راه افتادم
ساعت ماشین 4 صب رو نشون میداد و این به معنای این بود که پنج ساعتو توی سرمای هوا موندم پس طبیعی بود که اینطور سرما رو حس کنم
جلوی ساختمون ماشینو پارک کردم ترجیحم بر این بود که ساعت 5 صب ماشینمو جلو پارکینگ ساختمون نبرم تا اقای مرادی سرایدار ساختمون که اکثر اوقات خودشو با یه کمیسر پلیس اشتباه میگرفت بهم مشکوک نشه
در ماشینو بستم و باز هم غم منو توی بغل گرفت
من یه خونه و تنهایی
آهی کشیدم و سعی کردم حداقل بخاطر رضای خدا هم که شده این چند ساعتو غصه نخورم
داشتم متلاشی میشدم
بی صدا سوار اسانسور شدم و بعد بیرون اومدن اروم تر کلید به در واحد خودم انداختم و داخل شدم
روح خسته و کوفتمو دلداری میدادم
میدونستم سخته کنار اومدن با غم نبود برادری که علاوه بر برادریش پدر و حامی و رفیق و سنگ صبور بود نمیتونستم قبول کنم که نیست
ولی حداقل باید تلاش میکردم تا کم کم این واقعیتو به خودم بقبولونم
دستی به صورت یخ زدم کشیدم و دمای رادیاتور خونه رو بالاتر بردم
خیس بودم
تنها ادمیزاده آب کشیده روی کره زمین!
شاید یه دوش آب گرم میتونست اوضاع رو به راه تر کنه
بنا به همین فکر لباسای خیسمو از تنم در اوردم و توی حموم زیر دوش اب گرم نشستم
چشمامو بستم کمی از لرز بدنم کم شد
باز هم خاطرات شیرین دیروز که امروز تلخ تر از زهر بودن به ذهن خسته و قلب شکستم حمله کردن
هیچوقت آدم گریه کردن نبودم
آدم پر از احساسی بودم
گه گداری این احساس به قدری به غلیان می رسید که جوی احساس از قلبم میجوشید و توی خاک مغزم قل قل به راه مینداخت و از مغزم به روی کاغذ روان میشد ، میشد چشمه ی شعر و بیت و مصرع و...
ولی به ندرت گریه میکردم اکثر اوقات شوخ و پر سر و صدا بودم برعکس تمام اعضای خانوادم...شاید همین شیطنت بود که دلیلی شد بر فاصله گرفتن من از همشون جز علیرضا
که اینبار اون از من فاصله گرفت
بینهایت فاصله
اشکی دوباره از مشک چشمم بیرون ریخت
کف دوتا دستمو روی صورتم گذاشتم و چندباری محکم روی صورتمو کشیدمشون کاری که هروقت کلافه و بیقرار میشدم انجام میدادم
سرپا ایستادم و موهای سرمو حسابی چنگ زدم به بهانه شامپو زدن میخواستم کمی بیشتر ارامشو احساس کنم فقط کمی بیشتر
چیزی که این روزهای بعد داغ برادر دیدن بیش از هر وقت دیگه ای بهش احتیاج داشتم
از حموم بیرون اومدم و با حوله تا آشپزخونه کوچولو و همیشه بهم ریخته خونه اومدم تا کتریو پر اب کنم و روی گاز بزارم تا جوش بیاد
ساعت 5:30 صبح بود و من باید7 برای تدریس توی دبیرستان حاضر میشدم پس نمیتونستم با این حجم خستگیم بخوابم که اگر میخوابیدم تا 12 ظهر بیدار بشو نبودم خواب این روزام هم خواب نبود بیشتر به چرت شبیه بود
ساعت ماشین 4 صب رو نشون میداد و این به معنای این بود که پنج ساعتو توی سرمای هوا موندم پس طبیعی بود که اینطور سرما رو حس کنم
جلوی ساختمون ماشینو پارک کردم ترجیحم بر این بود که ساعت 5 صب ماشینمو جلو پارکینگ ساختمون نبرم تا اقای مرادی سرایدار ساختمون که اکثر اوقات خودشو با یه کمیسر پلیس اشتباه میگرفت بهم مشکوک نشه
در ماشینو بستم و باز هم غم منو توی بغل گرفت
من یه خونه و تنهایی
آهی کشیدم و سعی کردم حداقل بخاطر رضای خدا هم که شده این چند ساعتو غصه نخورم
داشتم متلاشی میشدم
بی صدا سوار اسانسور شدم و بعد بیرون اومدن اروم تر کلید به در واحد خودم انداختم و داخل شدم
روح خسته و کوفتمو دلداری میدادم
میدونستم سخته کنار اومدن با غم نبود برادری که علاوه بر برادریش پدر و حامی و رفیق و سنگ صبور بود نمیتونستم قبول کنم که نیست
ولی حداقل باید تلاش میکردم تا کم کم این واقعیتو به خودم بقبولونم
دستی به صورت یخ زدم کشیدم و دمای رادیاتور خونه رو بالاتر بردم
خیس بودم
تنها ادمیزاده آب کشیده روی کره زمین!
شاید یه دوش آب گرم میتونست اوضاع رو به راه تر کنه
بنا به همین فکر لباسای خیسمو از تنم در اوردم و توی حموم زیر دوش اب گرم نشستم
چشمامو بستم کمی از لرز بدنم کم شد
باز هم خاطرات شیرین دیروز که امروز تلخ تر از زهر بودن به ذهن خسته و قلب شکستم حمله کردن
هیچوقت آدم گریه کردن نبودم
آدم پر از احساسی بودم
گه گداری این احساس به قدری به غلیان می رسید که جوی احساس از قلبم میجوشید و توی خاک مغزم قل قل به راه مینداخت و از مغزم به روی کاغذ روان میشد ، میشد چشمه ی شعر و بیت و مصرع و...
ولی به ندرت گریه میکردم اکثر اوقات شوخ و پر سر و صدا بودم برعکس تمام اعضای خانوادم...شاید همین شیطنت بود که دلیلی شد بر فاصله گرفتن من از همشون جز علیرضا
که اینبار اون از من فاصله گرفت
بینهایت فاصله
اشکی دوباره از مشک چشمم بیرون ریخت
کف دوتا دستمو روی صورتم گذاشتم و چندباری محکم روی صورتمو کشیدمشون کاری که هروقت کلافه و بیقرار میشدم انجام میدادم
سرپا ایستادم و موهای سرمو حسابی چنگ زدم به بهانه شامپو زدن میخواستم کمی بیشتر ارامشو احساس کنم فقط کمی بیشتر
چیزی که این روزهای بعد داغ برادر دیدن بیش از هر وقت دیگه ای بهش احتیاج داشتم
از حموم بیرون اومدم و با حوله تا آشپزخونه کوچولو و همیشه بهم ریخته خونه اومدم تا کتریو پر اب کنم و روی گاز بزارم تا جوش بیاد
ساعت 5:30 صبح بود و من باید7 برای تدریس توی دبیرستان حاضر میشدم پس نمیتونستم با این حجم خستگیم بخوابم که اگر میخوابیدم تا 12 ظهر بیدار بشو نبودم خواب این روزام هم خواب نبود بیشتر به چرت شبیه بود
۱۲.۵k
۰۸ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.