خونسرد جواب داد
خونسرد جواب داد
-اره من اینو گفتم...همتون هم میدونید که دارم حرف درستی میزنم...احساسی تصمیم نگیرید میدونم همتون اونو به عنوان زن علیرضا میشناختید میدونم نمیتونید توی این جایگاه جدید تصورش کنید ولی احمق نباشید خودتونو به نفهمی نزنید الان پای سرنوشت دوتا آدم وسطه چرا نمیخواید اینو بفهمید
آوا همش 34سالشه شاید 50 سال دیگه عمر کنه انتظار دارین این 50 سالو چطوری سر کنه؟چند سال توی خونه باباش بمونه؟چقد تنهاییو تحمل کنه؟فک میکنید کسی با موقعیت فعلی اون میتونه ازدواج کنه؟ یه زن که شوهر اولشو بعد 6 سال زندگی مشترک از دست داده و تازه بعد مرگ شوهرش فهمیده پای یه بچه هم به زودی به زندگیش باز میشه شما میتونید اینو درک کنید؟اون خیلی دختر خوبیه خیلی خانواده خوبی داره ولی با یه بچه احتمال ازدواج مجددش خیلی پایینه آینده این دخترو تباه نکنید
+پس آینده من چی دیوانه
صداشو بالاتر برد
-تو اصلا میدونی آینده چیه؟کاری برای ایندت کردی اصلا تصمیمی براش گرفتی تا حالا
آینده برای تو حداکثر به شام امشبت منتهی میشه که با کدوم دختر خراب توی کدوم رستوران شهر بگذرونیش
حرفش حق بود و جواب هم نداشت اتیش اعصبانیتمو شعله ور کرد
-از همه اینا گذشته شما نمیخواید در مورد اون بچه فکری کنید یعنی اینقد سنگ دلید که هیچ احساسی بهش ندارید؟
معصومه که تا اون لحظه پر از استرس با ناخنش بازی میکرد گفت
-پس رضا چی؟جوونی و آیندش چی اصلا شاید به کسی علاقمند باشه
-رضا29سالشه دخترم...رضا جوونی های خودش که هیچ سهم سه تا جوون دیگه هم جوونی کرده مردی شده برا خودش اون الان دیگه به کسی نیاز داره که زندگیشو سامون بده
نادر خودشو وارد بحث کرد
-رضا میشه بیای بریم بیرون باید صحبت کنیم
نادر مرد منطق بود و همه روش حساب میکردیم
بی حرف سری تکون دادم و شونه به شونه هم از خونه خارج شدیم داخل اسانسور که شدیم بی هیچ حرفی دکمه "P"رو فشار داد و چشماشو بست به نظرم حرفایی که میخواست بزنه رو توی ذهنش مرتب میکرد
داخل پارکینگ توی ماشین نادر نشستیم و اون بعد روشن کردن ماشین سمت خارج ساختمون راه افتاد
+نمیخوای چیزی بگی
نگاهم کرد
-رضا میخوام قبل زدن حرفام اینو بت یاد اور بشم که قبل از همه چی تورو عین یکی از داداششای خودم دوس دارم و حتما خیر و مصلحتی توی این حرفا دیدم که میخوام بهت بزنم
با لبخند نگاهش کردم
+میدونم
بخاری رو روشن کرد
-اره من اینو گفتم...همتون هم میدونید که دارم حرف درستی میزنم...احساسی تصمیم نگیرید میدونم همتون اونو به عنوان زن علیرضا میشناختید میدونم نمیتونید توی این جایگاه جدید تصورش کنید ولی احمق نباشید خودتونو به نفهمی نزنید الان پای سرنوشت دوتا آدم وسطه چرا نمیخواید اینو بفهمید
آوا همش 34سالشه شاید 50 سال دیگه عمر کنه انتظار دارین این 50 سالو چطوری سر کنه؟چند سال توی خونه باباش بمونه؟چقد تنهاییو تحمل کنه؟فک میکنید کسی با موقعیت فعلی اون میتونه ازدواج کنه؟ یه زن که شوهر اولشو بعد 6 سال زندگی مشترک از دست داده و تازه بعد مرگ شوهرش فهمیده پای یه بچه هم به زودی به زندگیش باز میشه شما میتونید اینو درک کنید؟اون خیلی دختر خوبیه خیلی خانواده خوبی داره ولی با یه بچه احتمال ازدواج مجددش خیلی پایینه آینده این دخترو تباه نکنید
+پس آینده من چی دیوانه
صداشو بالاتر برد
-تو اصلا میدونی آینده چیه؟کاری برای ایندت کردی اصلا تصمیمی براش گرفتی تا حالا
آینده برای تو حداکثر به شام امشبت منتهی میشه که با کدوم دختر خراب توی کدوم رستوران شهر بگذرونیش
حرفش حق بود و جواب هم نداشت اتیش اعصبانیتمو شعله ور کرد
-از همه اینا گذشته شما نمیخواید در مورد اون بچه فکری کنید یعنی اینقد سنگ دلید که هیچ احساسی بهش ندارید؟
معصومه که تا اون لحظه پر از استرس با ناخنش بازی میکرد گفت
-پس رضا چی؟جوونی و آیندش چی اصلا شاید به کسی علاقمند باشه
-رضا29سالشه دخترم...رضا جوونی های خودش که هیچ سهم سه تا جوون دیگه هم جوونی کرده مردی شده برا خودش اون الان دیگه به کسی نیاز داره که زندگیشو سامون بده
نادر خودشو وارد بحث کرد
-رضا میشه بیای بریم بیرون باید صحبت کنیم
نادر مرد منطق بود و همه روش حساب میکردیم
بی حرف سری تکون دادم و شونه به شونه هم از خونه خارج شدیم داخل اسانسور که شدیم بی هیچ حرفی دکمه "P"رو فشار داد و چشماشو بست به نظرم حرفایی که میخواست بزنه رو توی ذهنش مرتب میکرد
داخل پارکینگ توی ماشین نادر نشستیم و اون بعد روشن کردن ماشین سمت خارج ساختمون راه افتاد
+نمیخوای چیزی بگی
نگاهم کرد
-رضا میخوام قبل زدن حرفام اینو بت یاد اور بشم که قبل از همه چی تورو عین یکی از داداششای خودم دوس دارم و حتما خیر و مصلحتی توی این حرفا دیدم که میخوام بهت بزنم
با لبخند نگاهش کردم
+میدونم
بخاری رو روشن کرد
۲۸.۳k
۱۹ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.