پارت ۱۱
#پارت_۱۱
همینطور مونده بود نگاهم میکرد...
یهو با چیزی که گفت شکه شدم.
-من پول و دادم
به چه حقیی دادتش..
-ببخشید ولی برای چی شما دادید
-میخواستی همونطوری بمونی ،یا تو و باباتو از بیمارستان بیرون کنن
سرم رو پایین انداختم...دیگه حرفی برای گفتن نداشتم....واقعا ازش ممنون بودم...
-ممنون...ببخشید سرتون داد زدم.....سعی میکنم هرچی زود تر پول رو بهتون برگردونم
موند نگام کرد بعد گفت
-برات دارو مینویسم بگیرشون
رفت...
وقتی سرمم تموم شد رفتم بیرون...به بابام نگاه کردم که باید هرچه زودتر عمل میشد
وضو گرفتم و رفتم نماز خوندم.....با مامانم حرف زدم که با فروختن موتور تونسته بود پول عمل داداشمو جور کنه
ولی من برای باباییم چیکار کنم..
با شنیدن صدایی از تفکراتم بیرون پریدم.....ایشش مرتیکه میمون
-هی دختر جون بیا باهات کار دارم
-امرتون رو بگید
-شاید بتونم برای عمل بابات یه کاری کنم..
با این حرف اول شک کردم ولی مثلا تو بیمارستان میخواست چی کنه؟؟
-باش
دنبالش تا تو اتاقش رفتم
-چیکار میتونید برام بکنید
-اول بشین
وقتی نشستم یه نگاه به سرتاپام کرد و بعد لبخندی نشست رو لباش...اصلا از طرز نگاهش خوشم نیومد..اومد نزدیک تر و اروم گفت
-شاید بتونی این چندشب یه سرویس خوب بهم بدی...هوووم
مغزم سوت کشید
با عصبانیت بلند شدم #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه😉 💕
همینطور مونده بود نگاهم میکرد...
یهو با چیزی که گفت شکه شدم.
-من پول و دادم
به چه حقیی دادتش..
-ببخشید ولی برای چی شما دادید
-میخواستی همونطوری بمونی ،یا تو و باباتو از بیمارستان بیرون کنن
سرم رو پایین انداختم...دیگه حرفی برای گفتن نداشتم....واقعا ازش ممنون بودم...
-ممنون...ببخشید سرتون داد زدم.....سعی میکنم هرچی زود تر پول رو بهتون برگردونم
موند نگام کرد بعد گفت
-برات دارو مینویسم بگیرشون
رفت...
وقتی سرمم تموم شد رفتم بیرون...به بابام نگاه کردم که باید هرچه زودتر عمل میشد
وضو گرفتم و رفتم نماز خوندم.....با مامانم حرف زدم که با فروختن موتور تونسته بود پول عمل داداشمو جور کنه
ولی من برای باباییم چیکار کنم..
با شنیدن صدایی از تفکراتم بیرون پریدم.....ایشش مرتیکه میمون
-هی دختر جون بیا باهات کار دارم
-امرتون رو بگید
-شاید بتونم برای عمل بابات یه کاری کنم..
با این حرف اول شک کردم ولی مثلا تو بیمارستان میخواست چی کنه؟؟
-باش
دنبالش تا تو اتاقش رفتم
-چیکار میتونید برام بکنید
-اول بشین
وقتی نشستم یه نگاه به سرتاپام کرد و بعد لبخندی نشست رو لباش...اصلا از طرز نگاهش خوشم نیومد..اومد نزدیک تر و اروم گفت
-شاید بتونی این چندشب یه سرویس خوب بهم بدی...هوووم
مغزم سوت کشید
با عصبانیت بلند شدم #حقیقت_رویایی
لایک و نظر فراموش نشه😉 💕
۴۶.۴k
۰۵ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.