پارت ۱۴
#پارت_۱۴
با اومدن اون گودزیلا به دیوار تکیه دادم....دیگه نا نداشتم...
سعی کردم با دستام خودمو بپوشونم...فقط مانتوم پاره شده بود.
زیرش فقط یه تاپ مشکی با حلقه های نازک پوشیده بودم...
گودزیلا اون مرتیکه عوضی رو انداخت بیرون....و من خوشحال بودم که دیگه نمیبینمش.....البته امیدوارم...
اشکام بدون هیچ مکثی میریختن پایین...اومد نزدیکم...
تو خودم بیشتر مچاله شدم.....سرد بود....لباسام هم همشون خونه بودن..(اخه کی با خودش بیمارستان لباس میاره"-")
یه دفعه دیدم گرم شدم....
با تعجب نگاهش کردم.....که اون به افق خیره شده بود...کتشو انداخته بود رو شونم...
هنوز بعضی از پرستارا و کارکنا بودن....منم جلوشون خجالت مکشیدم..اون سریع فهمید
-.خیل خب برید سر کاراتون.
یکی گفت
-حالش خوبه
-آره....شماها میتونید برید
وقتی رفتن تنها صدایی که میومد هق هق گریه من بود..
اروم زیر لب گفتم:
-ممنونم
نفس عمیقی کشید
-بلندشو بریم داخل اتاق من
-نه ممنون نمیخواد...میخوام......میخوام...ب..هه
گریه نمیزاشت صاف حرف بزنم
-برم خونه
-میخوای با این وضع بری
به خودم یه نگاه کردم که دیدم....ای وای تمام کمالاتم معلوم بود...بیشتر خودمو با کتش پوشوندمـ...اصلا یادم نبود
-زودباش....بیا یه روپوش پرستاری میدم بهت..
مجبوری بلند شدم و دنبالش رفتم
وقتی رسیدیم... رفتن داخل بهم گفت بشینم...منم سر صندلی نشستم
-میخوای چیکار کنی؟
-برای چی؟
-پول بیمارستان
-یه فکری دارم...حدود شصت میلیون بود...اخه دوتا عمل سی میلیونه...درسته!!؟
-هشتاد
-چی
-همش با بستری شدن و دستمزد و کارکنا اینا...انقدر میشه
تمام نو ر های امید داخل دلم نابود شد...
اشکام دوباره شروع به ریختن کردن #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه⚡ 💙
با اومدن اون گودزیلا به دیوار تکیه دادم....دیگه نا نداشتم...
سعی کردم با دستام خودمو بپوشونم...فقط مانتوم پاره شده بود.
زیرش فقط یه تاپ مشکی با حلقه های نازک پوشیده بودم...
گودزیلا اون مرتیکه عوضی رو انداخت بیرون....و من خوشحال بودم که دیگه نمیبینمش.....البته امیدوارم...
اشکام بدون هیچ مکثی میریختن پایین...اومد نزدیکم...
تو خودم بیشتر مچاله شدم.....سرد بود....لباسام هم همشون خونه بودن..(اخه کی با خودش بیمارستان لباس میاره"-")
یه دفعه دیدم گرم شدم....
با تعجب نگاهش کردم.....که اون به افق خیره شده بود...کتشو انداخته بود رو شونم...
هنوز بعضی از پرستارا و کارکنا بودن....منم جلوشون خجالت مکشیدم..اون سریع فهمید
-.خیل خب برید سر کاراتون.
یکی گفت
-حالش خوبه
-آره....شماها میتونید برید
وقتی رفتن تنها صدایی که میومد هق هق گریه من بود..
اروم زیر لب گفتم:
-ممنونم
نفس عمیقی کشید
-بلندشو بریم داخل اتاق من
-نه ممنون نمیخواد...میخوام......میخوام...ب..هه
گریه نمیزاشت صاف حرف بزنم
-برم خونه
-میخوای با این وضع بری
به خودم یه نگاه کردم که دیدم....ای وای تمام کمالاتم معلوم بود...بیشتر خودمو با کتش پوشوندمـ...اصلا یادم نبود
-زودباش....بیا یه روپوش پرستاری میدم بهت..
مجبوری بلند شدم و دنبالش رفتم
وقتی رسیدیم... رفتن داخل بهم گفت بشینم...منم سر صندلی نشستم
-میخوای چیکار کنی؟
-برای چی؟
-پول بیمارستان
-یه فکری دارم...حدود شصت میلیون بود...اخه دوتا عمل سی میلیونه...درسته!!؟
-هشتاد
-چی
-همش با بستری شدن و دستمزد و کارکنا اینا...انقدر میشه
تمام نو ر های امید داخل دلم نابود شد...
اشکام دوباره شروع به ریختن کردن #حقیقت_رویایی🌙
لایک و نظر فراموش نشه⚡ 💙
۶۴.۴k
۰۷ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.