قضاوت کار خداس
قضاوت کار خداس
مرز جنون 💜
بالاخره بعد از یکسال و نیم نامزدی با حسین عقد کردم اما نه مراسمی نه چیزی کمی جهیزیه مادرم واسم جور کرد و راهی خونه بخت شدم تنها دلخوشیم این بود ک دیگ حالا زن رسمی حسینم و میتونم تو اون خونه تصمیم بگیرم و نذارم دوستاش بیان و.... اما زهی خیال باطل
من اونقدر مظلوم بودم ک حریف اون گرگ نمیشدم کم کم میدیدم ک بساط تریاک حسین دائم تو خونه پهنه حسین معتاد شده بود و این همه عصبانیتش هم مال همین بود تموم مغازهاشو تو راه دود و قمار و مشروب از دست داد و تنها داراییمون خونش بود ک اونم توی وارث بود و هر روز صبح هم میرفت کنار خیابون لباسا رو بساط میکرد برای خرج دود و شکمون
با تموم ندارایهاش سوختم و ساختم خاستم اقدام به طلاق کنم اما داداشام ب زیر باد کتکم گرفتن ک خودت انتخابش کردی غلط میکنی جدا شی با چادر سفید رفتی و با کفنم میای از اون خونه بیرون ما تو روستا آبرو داریم
دائما توی خونمون شب نشینی بود مردا و زنهای مختلف
ی شب توی اتاق بودم اما تو خونه سر وصدا بود تصمیم خودمو گرفتم باید میرفتم همشونو بیرون میکردم باید زندگیمو نجات میدادم باید حسین از شر این دوستاش نجات میدادم
وارد هال شدم ک دیدم زنی با لباسی نیم تنه و دامن تو بغل حسینه و دو تا دیگ مرد هم بودن
این اولین بار بود چنین صحنه ای رو بعد این چند سال میدیدم تنها دلخوشیم این بود ک حسین بهم وفاداره
به سمت اون زن دویدم و موهاشو کشیدم
_گمشو از خونه من برو بیرون زنیکه بی حیا
زن هلم داد
_موهای منو میکشی دهاتی
_گمشو برو بیرون ب شوهر من نزدیک نشو
زد زیر خنده و وسایلشو جمع کرد ک حسین تا اونموقع ساکت بود
_بسه شهلا بسه بی آبرو اینا مهمون هستن میفهمی
_مهمون چی تو بغل تو بود خودم دیدمش
_خب دوستیم میفهمی بهم ک نظر نداره.... میگم روستایی نگو نه حالیت نمیشه این چیزا رو تو شهر اینا عادیه
کیف اون زن رو گرفت و مانع رفتنش شد انگاری همون لحظه قلبم داشت از دهانم میومد بیرون و رفتم تو اتاقم تا بیشتر تحقیر نشم در مقابل خنده های این زن خراب
و تا صبح به حرفای حسین فکر میکردم واقعا این چیزا تو شهر عادی بود تا این حد بی حیایی باورم نمیشد دوستام بعضیاشون تو شهر عروس شده بودن اما چنین دغدغه هایی نداشتن ای کاش همسر یه نفر در سطح فرهنگ خودم میشدم #سرگذشت #رمان #داستان
مرز جنون 💜
بالاخره بعد از یکسال و نیم نامزدی با حسین عقد کردم اما نه مراسمی نه چیزی کمی جهیزیه مادرم واسم جور کرد و راهی خونه بخت شدم تنها دلخوشیم این بود ک دیگ حالا زن رسمی حسینم و میتونم تو اون خونه تصمیم بگیرم و نذارم دوستاش بیان و.... اما زهی خیال باطل
من اونقدر مظلوم بودم ک حریف اون گرگ نمیشدم کم کم میدیدم ک بساط تریاک حسین دائم تو خونه پهنه حسین معتاد شده بود و این همه عصبانیتش هم مال همین بود تموم مغازهاشو تو راه دود و قمار و مشروب از دست داد و تنها داراییمون خونش بود ک اونم توی وارث بود و هر روز صبح هم میرفت کنار خیابون لباسا رو بساط میکرد برای خرج دود و شکمون
با تموم ندارایهاش سوختم و ساختم خاستم اقدام به طلاق کنم اما داداشام ب زیر باد کتکم گرفتن ک خودت انتخابش کردی غلط میکنی جدا شی با چادر سفید رفتی و با کفنم میای از اون خونه بیرون ما تو روستا آبرو داریم
دائما توی خونمون شب نشینی بود مردا و زنهای مختلف
ی شب توی اتاق بودم اما تو خونه سر وصدا بود تصمیم خودمو گرفتم باید میرفتم همشونو بیرون میکردم باید زندگیمو نجات میدادم باید حسین از شر این دوستاش نجات میدادم
وارد هال شدم ک دیدم زنی با لباسی نیم تنه و دامن تو بغل حسینه و دو تا دیگ مرد هم بودن
این اولین بار بود چنین صحنه ای رو بعد این چند سال میدیدم تنها دلخوشیم این بود ک حسین بهم وفاداره
به سمت اون زن دویدم و موهاشو کشیدم
_گمشو از خونه من برو بیرون زنیکه بی حیا
زن هلم داد
_موهای منو میکشی دهاتی
_گمشو برو بیرون ب شوهر من نزدیک نشو
زد زیر خنده و وسایلشو جمع کرد ک حسین تا اونموقع ساکت بود
_بسه شهلا بسه بی آبرو اینا مهمون هستن میفهمی
_مهمون چی تو بغل تو بود خودم دیدمش
_خب دوستیم میفهمی بهم ک نظر نداره.... میگم روستایی نگو نه حالیت نمیشه این چیزا رو تو شهر اینا عادیه
کیف اون زن رو گرفت و مانع رفتنش شد انگاری همون لحظه قلبم داشت از دهانم میومد بیرون و رفتم تو اتاقم تا بیشتر تحقیر نشم در مقابل خنده های این زن خراب
و تا صبح به حرفای حسین فکر میکردم واقعا این چیزا تو شهر عادی بود تا این حد بی حیایی باورم نمیشد دوستام بعضیاشون تو شهر عروس شده بودن اما چنین دغدغه هایی نداشتن ای کاش همسر یه نفر در سطح فرهنگ خودم میشدم #سرگذشت #رمان #داستان
۶۴.۱k
۲۲ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.