صبا❤ ️
صبا❤ ️
_صبااااا بیا اینجا
رفتم سمت پارمیس
_بچه ها صبا خیلی با معرفته و امروز خیلی واسه امتحان کمکم کرد و اونجور ادمی ک ما فک میکنیم نیست و خیلی دختر خوب و باحالیه
از حرفاش ذوق کردم و تقریبا بعد اون ماجرا باهام خوب شده بودن و صمیمی برخورد میکردن و منم روز ب روز به پارمیس نزدیکتر میشدم ی جورایی شده بودم رفیق فابش
گاهی وقتا سرویس مدرسه رو میپچوندم و با پارمیس با هم میرفتیم خونه چون خونشون سه تا کوچه با ما فرق داشت
کلا اخلاق و رفتار اون رو من خیلی تاثیر گذاشته بود شده بودم ک دختر پرو و پر سرزبون ک دیگ خیلی راحت از عقایدم دفاع میکردم و نمیذاشتم خونوادم بهم زور بگن
و حتی دیگ تو راه مدرسه چادر سرم نمیکردم و توی کوچه ک میرسیدم سرم میکردم چون راستش با اینک تغیر کرده بودم اما هنوزم از بابام میترسیدم
پارمیس سنگ صبور من شده بود از تموم سختیام تنهایام بهش میگفتم و فهمیده بودم پارمیس مادر و پدرش از هم جدا شدن و با مادربزرگ پیرش زندگی میکنه ک زیاد کاری به کارش نداره پارمیس دقیقا قطب مخالف من بود از زمین تا آسمون با من فرق داشت
پارمیس خیلی راحت با پسرا قرار میذاشت و ی دوست پسر فابریکم داشت بنام احمد ولی من تا بحال ندیده بودمش
از مدرسه تعطیل شدیم سرویس رو طبق معمول پیچوندم چادرمو توی کیفم کردم و مقنعمو کمی عقب کشیدم
_صبا میخام برم پیش احمد توام میای
_نههههه نمیشه نمیتونم دیرم میشه
_لوس نشو دگ قول میدم سریع برگردیم بخاطر من
_باشهههههه فقط بخاطر تو
رفتیم کوچه پشتی مدرسه پژو سفیدی پارک بود
پارمیس جلو نشست و لبهای احمد بوس کرد من ک عقب نشسته بودم از خجالت آب شدم
اروم سلامی کردم و دیگ هیچ حرفی نزدم
پارمیس از سر و کول احمد بالا میرفت و احمد فقط قربون صدقش میرفت یه لحظه دلم خاست اما محال بود اخه کی حاضره با من دوست شه #داستان #رمان #سرگذشت
کامنت بذارین😜 💋 نظر بدین
_صبااااا بیا اینجا
رفتم سمت پارمیس
_بچه ها صبا خیلی با معرفته و امروز خیلی واسه امتحان کمکم کرد و اونجور ادمی ک ما فک میکنیم نیست و خیلی دختر خوب و باحالیه
از حرفاش ذوق کردم و تقریبا بعد اون ماجرا باهام خوب شده بودن و صمیمی برخورد میکردن و منم روز ب روز به پارمیس نزدیکتر میشدم ی جورایی شده بودم رفیق فابش
گاهی وقتا سرویس مدرسه رو میپچوندم و با پارمیس با هم میرفتیم خونه چون خونشون سه تا کوچه با ما فرق داشت
کلا اخلاق و رفتار اون رو من خیلی تاثیر گذاشته بود شده بودم ک دختر پرو و پر سرزبون ک دیگ خیلی راحت از عقایدم دفاع میکردم و نمیذاشتم خونوادم بهم زور بگن
و حتی دیگ تو راه مدرسه چادر سرم نمیکردم و توی کوچه ک میرسیدم سرم میکردم چون راستش با اینک تغیر کرده بودم اما هنوزم از بابام میترسیدم
پارمیس سنگ صبور من شده بود از تموم سختیام تنهایام بهش میگفتم و فهمیده بودم پارمیس مادر و پدرش از هم جدا شدن و با مادربزرگ پیرش زندگی میکنه ک زیاد کاری به کارش نداره پارمیس دقیقا قطب مخالف من بود از زمین تا آسمون با من فرق داشت
پارمیس خیلی راحت با پسرا قرار میذاشت و ی دوست پسر فابریکم داشت بنام احمد ولی من تا بحال ندیده بودمش
از مدرسه تعطیل شدیم سرویس رو طبق معمول پیچوندم چادرمو توی کیفم کردم و مقنعمو کمی عقب کشیدم
_صبا میخام برم پیش احمد توام میای
_نههههه نمیشه نمیتونم دیرم میشه
_لوس نشو دگ قول میدم سریع برگردیم بخاطر من
_باشهههههه فقط بخاطر تو
رفتیم کوچه پشتی مدرسه پژو سفیدی پارک بود
پارمیس جلو نشست و لبهای احمد بوس کرد من ک عقب نشسته بودم از خجالت آب شدم
اروم سلامی کردم و دیگ هیچ حرفی نزدم
پارمیس از سر و کول احمد بالا میرفت و احمد فقط قربون صدقش میرفت یه لحظه دلم خاست اما محال بود اخه کی حاضره با من دوست شه #داستان #رمان #سرگذشت
کامنت بذارین😜 💋 نظر بدین
۶۶.۴k
۰۵ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.