چشم هایم را می بندم و همه ی جهان می میرد ؛ دلتنگ دلتنگی ه
چشمهایم را میبندم و همهی جهان میمیرد ؛ دلتنگ دلتنگی هایم میشوم و ردپای خاطره هایم را گم میکنم و فراموش میشود در پشت پنجره زمان
پلکهایم را میگشایم و همه چیز دوباره زاده میشود.
فکر میکنم که تو را در ذهنام ساختهام.
نه میشود دل بست به یک رویای شیرین و نه میشود دل کند از چشمان زیبای تو و نه دیگر ترانه ای را میشود بی بهانه نوشت به یاد تو و من چشمهایم را میبندم
خواب میبینم که در خواب افسونم کردی
و آواز ماه غمگین را خواندی، و مرا دیوانهوار بوسیدی. و من اشک میریزم به یاد رفتنی که هیچگاه از ان خبر نداشته ام
چشمهایم را میبندم و تمام چراغهای شهر را میشکنم و سیاهی را خلق میکنم تا تو را در سیاهی احساسم بجویم و تن خسته خود را بر سنگ فرشهای خیابان می کوبم عابران از روح طلسم شده ی تنهایی من چشمهایشان را میبندند وگذر میکنند ، و من همچنان به دنبال تو میگردم
چشمهایم را میبندم دلتنگ میشوم مثل تمام خاطرات به خاک نشسته ام که وقتی مرور میکنم همیشه چشمانم بارانیست مثل تمام شبهای که تا صبح برای تو بر روی صفحه کوچک گوشی خود نوشتم و نوشتم... هیچگاه نفهمیدم چگونه بیخبر رفتی و این مرا میرنجاند حال که دانستم، همیشه چشمانم بارانیست
چشمهایم را میبندم
تصور میکنم تو از راهی که گفتی، باز میگردی،
اما من پیر میشوم و نامت را فراموش میکنم.
باید �...
پلکهایم را میگشایم و همه چیز دوباره زاده میشود.
فکر میکنم که تو را در ذهنام ساختهام.
نه میشود دل بست به یک رویای شیرین و نه میشود دل کند از چشمان زیبای تو و نه دیگر ترانه ای را میشود بی بهانه نوشت به یاد تو و من چشمهایم را میبندم
خواب میبینم که در خواب افسونم کردی
و آواز ماه غمگین را خواندی، و مرا دیوانهوار بوسیدی. و من اشک میریزم به یاد رفتنی که هیچگاه از ان خبر نداشته ام
چشمهایم را میبندم و تمام چراغهای شهر را میشکنم و سیاهی را خلق میکنم تا تو را در سیاهی احساسم بجویم و تن خسته خود را بر سنگ فرشهای خیابان می کوبم عابران از روح طلسم شده ی تنهایی من چشمهایشان را میبندند وگذر میکنند ، و من همچنان به دنبال تو میگردم
چشمهایم را میبندم دلتنگ میشوم مثل تمام خاطرات به خاک نشسته ام که وقتی مرور میکنم همیشه چشمانم بارانیست مثل تمام شبهای که تا صبح برای تو بر روی صفحه کوچک گوشی خود نوشتم و نوشتم... هیچگاه نفهمیدم چگونه بیخبر رفتی و این مرا میرنجاند حال که دانستم، همیشه چشمانم بارانیست
چشمهایم را میبندم
تصور میکنم تو از راهی که گفتی، باز میگردی،
اما من پیر میشوم و نامت را فراموش میکنم.
باید �...
۴۰.۸k
۲۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.