💜 💜 💜 💜
💜 💜 💜 💜
عشــــــــق...
پارت135
مهرداد
مامان خندید وگفت : نمک رو میدی عزیزم
نمک رو دادم مامان وگفتم : مامان یه چیزی می خواستم بگم
- چی بابا
بابا از پشت سرم اومد وکنارم نشست مامان خندید وگفت : حسام ببین درست مثله بچگی هاش شده
- ااامامان بزار حرفمو بزنم
بابا لبخندی زدوگفت : بگو بابا
- میشه برگشتیم ما از اونجا بریم
مامان متعجب نگاهم کرد
- منظورم خونه ای جداست
مامان : نخیر تو که اهوازی زن ات تناا تویه خونه تنها باشه که چی ؟
بابا: چرا نمی بریش اهواز پیش خودت
- نمی تونم بخاطر درس هام چیزی نمونده دیگه فقط یه ترم مونده ودوره های آموزشی که باید برم خارج از کشور اعتراض نکنید چون مجبورم
مامان : حالا تا اون موقع
- من میرم پیش بچه ها
از پشت میز بلند شدم واز ویلا خارج شدم ورفتم ساحل زیر چتر آفتابگیرنشستم وبچه ها رو نگاه می کردم بچه ها هم داشتن سربه سرمحسن می زاشتن محمدداشت نیلوفر رو می برد طرف موج های که داشت منو می ترسوند آسمون رو نگاه کردم
چرا هوا یهو بد شده بود
با صدای جیغ نیلوفر اخم کردم محمد داشت شوخی هاش بی مزه می شد نیلوفر التماس می کردومحمد می خندید ازش بعید بود این رفتار بلند شدم وگفتم : بچه ها از آب دربیاید هوا بده ...محمد ...برگرد دریا داره طوفانی میشه
دخترا از آب دراومدن ولی فربدوعلی دست بردار نبودن وداشتن محسن رو اذیت می کردن نمی تونستم رفتار محمد رو تحمل کنم دریا که شوخی نداشت ؟ داشت ؟!
رفتم تو آب ورفتم طرف محمد وگفتم : محمد برگرد مگه نمی بینی هوا...
موجی اومد ونیلوفر رفت زیر آب
نمی تونستم نفس بکشم
محمد برگشت طرفم وگفت : داریم شوخی می کنیم ...مهرداد
با وحشت برگشت منتظر نموندم ببینم عکس العمل بعدی اش چیه
نیلوفر رو کشیدم طرف خودم
محمد متعجب گفت : شوخی بود
ولی این شوخی خیلی بی مزه بود نیلوفر واقعا داشت خفه می شد به لباسم چنگ انداخت محکم گرفتمش وبردمش سمت ساحل بچه ها هم از آب دراومدن
فربد : چی شده چرا یهو دریا طوفانی شد
محیا : بریم بچه ها یخ کردیم شمال آب وهواش دست خودش نیست
محسن اومد کنارم وگفت : ناراحتی داداشی
- نه
به چشام نگاه کردوگفت : پس چرا چشات رو ازم می دزدی
- چیزی نیس
رفتم طرف ویلا مامان وبابا تو تراس وایساده بودن
مامان : هوا طوفانی شده بدویید برید لباستون رو عوض کنید سرما می خورید
رفتم اتاقم وداشتم لباسمو عوض می کردم محسن اومد تو اتاق خندم گرفت هر بار من می خواستم لباس بپوشم یکی میومد
محسن ابرویی بالا انداخت وگفت : داداش مهربونم اینا رو می خواستی ازم قایم کنی
دستشو پس زدم واخم کردم خدا لعنتت کنه منو رسوا کردی جلو همه که فهمیدن چه غلطی کردم ...
عشــــــــق...
پارت135
مهرداد
مامان خندید وگفت : نمک رو میدی عزیزم
نمک رو دادم مامان وگفتم : مامان یه چیزی می خواستم بگم
- چی بابا
بابا از پشت سرم اومد وکنارم نشست مامان خندید وگفت : حسام ببین درست مثله بچگی هاش شده
- ااامامان بزار حرفمو بزنم
بابا لبخندی زدوگفت : بگو بابا
- میشه برگشتیم ما از اونجا بریم
مامان متعجب نگاهم کرد
- منظورم خونه ای جداست
مامان : نخیر تو که اهوازی زن ات تناا تویه خونه تنها باشه که چی ؟
بابا: چرا نمی بریش اهواز پیش خودت
- نمی تونم بخاطر درس هام چیزی نمونده دیگه فقط یه ترم مونده ودوره های آموزشی که باید برم خارج از کشور اعتراض نکنید چون مجبورم
مامان : حالا تا اون موقع
- من میرم پیش بچه ها
از پشت میز بلند شدم واز ویلا خارج شدم ورفتم ساحل زیر چتر آفتابگیرنشستم وبچه ها رو نگاه می کردم بچه ها هم داشتن سربه سرمحسن می زاشتن محمدداشت نیلوفر رو می برد طرف موج های که داشت منو می ترسوند آسمون رو نگاه کردم
چرا هوا یهو بد شده بود
با صدای جیغ نیلوفر اخم کردم محمد داشت شوخی هاش بی مزه می شد نیلوفر التماس می کردومحمد می خندید ازش بعید بود این رفتار بلند شدم وگفتم : بچه ها از آب دربیاید هوا بده ...محمد ...برگرد دریا داره طوفانی میشه
دخترا از آب دراومدن ولی فربدوعلی دست بردار نبودن وداشتن محسن رو اذیت می کردن نمی تونستم رفتار محمد رو تحمل کنم دریا که شوخی نداشت ؟ داشت ؟!
رفتم تو آب ورفتم طرف محمد وگفتم : محمد برگرد مگه نمی بینی هوا...
موجی اومد ونیلوفر رفت زیر آب
نمی تونستم نفس بکشم
محمد برگشت طرفم وگفت : داریم شوخی می کنیم ...مهرداد
با وحشت برگشت منتظر نموندم ببینم عکس العمل بعدی اش چیه
نیلوفر رو کشیدم طرف خودم
محمد متعجب گفت : شوخی بود
ولی این شوخی خیلی بی مزه بود نیلوفر واقعا داشت خفه می شد به لباسم چنگ انداخت محکم گرفتمش وبردمش سمت ساحل بچه ها هم از آب دراومدن
فربد : چی شده چرا یهو دریا طوفانی شد
محیا : بریم بچه ها یخ کردیم شمال آب وهواش دست خودش نیست
محسن اومد کنارم وگفت : ناراحتی داداشی
- نه
به چشام نگاه کردوگفت : پس چرا چشات رو ازم می دزدی
- چیزی نیس
رفتم طرف ویلا مامان وبابا تو تراس وایساده بودن
مامان : هوا طوفانی شده بدویید برید لباستون رو عوض کنید سرما می خورید
رفتم اتاقم وداشتم لباسمو عوض می کردم محسن اومد تو اتاق خندم گرفت هر بار من می خواستم لباس بپوشم یکی میومد
محسن ابرویی بالا انداخت وگفت : داداش مهربونم اینا رو می خواستی ازم قایم کنی
دستشو پس زدم واخم کردم خدا لعنتت کنه منو رسوا کردی جلو همه که فهمیدن چه غلطی کردم ...
۱۴۷.۵k
۲۶ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.