پارت ۷۴
#پارت_۷۴
میخواست ماجرا رو به نفع خودش تموم کنه....خدایا به من صبر بده....با حرص گفتم:
-یعنی میخوام هم برم ببخشید ها wc باید از شما اجازه بگیرم...
مرتیکه پرو....یکم نگاهم کرد بعد با اخم اومد جلو و فکمو تو دستش گرفت...
اشک تو چشام جمع شده بود اما خودمو نباختم....
با اخم زل زدم تو چشمای خوشرنگش...
-مثل اینکه یادت رفته زندگیت مال منه...واسه هرکاری باید از من اجازه بگیری حتی برای زنده موندن....تا وقتی هم نگفتم حق مرگ نداری...
و یه پوزخند بهم زد......
از عصبانیت نفس نفس میزدم....
چونمو ول کرد منم سریع پا تند کردم سمت پله ها...
در اتاق رو محکم بهم کوبیدم....
خودمو انداختم رو تخت و بالشت رو جلوب دهنم گرفتم و با تمام توان جیغ زدم.....
حدود پنج دقیقه به همین منوال گذشت تا دست برداشتم...
با حرص خوابیدم رو تخت...به ملوس نگاه کردم...
-وااااای...ملوس یعنی دوست دارم بگیرم خفش کنم....سرشو محکم بگیرم و بکوبمش به دیوار...اه..خدااا...
انقدر بد و بیراه بهش گفتم که نفهمیدم کی خوابم برد....
با احساس دستی که داشت موهام رو نوازش میکرد پلکام تکون خورد اما باز نشدن...
انقدر خسته بودم که حسش نبود چشمامو باز کنم...
نفسای گرمش تو صورتم پخش میشد....
یهو صدای خرناس ملوس پیچید....و بعدش صدای شکستن....
نمیدونم چرا ولی نمیتونستم چشمام رو باز کنم...
انگار بهش وزنه وصل کردن...
چشمام نیمه باز شد که دو تا سایه رو دیدم....
انگار باهم درگیر بودن...
دوباره چشمام بسته شد و تاریکیی...
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم...
-اخخخخ.....چقدر سرم درد میکنه....
و شروع کردم به مالوندن سرم...
چشمم که به اتاق افتاد دهنم چسبید به کف زمین...
-خدایاااا....چه اتفاقی افتاده انگار جنگ جهانی سوم بوده....
کمد افتاده بود و هرچی که توش بوده بیرون افتاده بود...
پارچ اب شکسته بود...کلا وضعیت بدی بود....
دنبال ملوس گشتم که چشمم خور بهش...
کلی خراش روش بود و ناله میکرد...
بد رفتم سمتش..
-هعیییی....ملوس چی شده....چه بلایی سرت اومده...اصن کی اینکارو کرده....
با چشمای نیمه بازش نگاهم کرد...
باید خوبش کنم....
بدو رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم...
و رفتم پایین و ملوس پانسمان کردم......
با فکری درگیر صبحونه رو اماده کردم...
رفتم در و زدم تا اقارو بیدار کنم...
اما هیچ...
یادمه گفته بود اگه بیدار نشدم بیا داخل بیدارم...
منم با اجازه ای گفتم و رفتم داخل...
نگاهم که بهش خورد پشتمو بهش کردم...
یه اسغفراالله زیر لب گفتم...
با بالا تنه برهنه رو تخت خوابیده بود... #حقیقت_رویایی💛
نظر بچه ها😍
(میدونم از دستم کفری هستید...ولی قول میدم جبران کنم..)
میخواست ماجرا رو به نفع خودش تموم کنه....خدایا به من صبر بده....با حرص گفتم:
-یعنی میخوام هم برم ببخشید ها wc باید از شما اجازه بگیرم...
مرتیکه پرو....یکم نگاهم کرد بعد با اخم اومد جلو و فکمو تو دستش گرفت...
اشک تو چشام جمع شده بود اما خودمو نباختم....
با اخم زل زدم تو چشمای خوشرنگش...
-مثل اینکه یادت رفته زندگیت مال منه...واسه هرکاری باید از من اجازه بگیری حتی برای زنده موندن....تا وقتی هم نگفتم حق مرگ نداری...
و یه پوزخند بهم زد......
از عصبانیت نفس نفس میزدم....
چونمو ول کرد منم سریع پا تند کردم سمت پله ها...
در اتاق رو محکم بهم کوبیدم....
خودمو انداختم رو تخت و بالشت رو جلوب دهنم گرفتم و با تمام توان جیغ زدم.....
حدود پنج دقیقه به همین منوال گذشت تا دست برداشتم...
با حرص خوابیدم رو تخت...به ملوس نگاه کردم...
-وااااای...ملوس یعنی دوست دارم بگیرم خفش کنم....سرشو محکم بگیرم و بکوبمش به دیوار...اه..خدااا...
انقدر بد و بیراه بهش گفتم که نفهمیدم کی خوابم برد....
با احساس دستی که داشت موهام رو نوازش میکرد پلکام تکون خورد اما باز نشدن...
انقدر خسته بودم که حسش نبود چشمامو باز کنم...
نفسای گرمش تو صورتم پخش میشد....
یهو صدای خرناس ملوس پیچید....و بعدش صدای شکستن....
نمیدونم چرا ولی نمیتونستم چشمام رو باز کنم...
انگار بهش وزنه وصل کردن...
چشمام نیمه باز شد که دو تا سایه رو دیدم....
انگار باهم درگیر بودن...
دوباره چشمام بسته شد و تاریکیی...
با صدای زنگ گوشی بیدار شدم...
-اخخخخ.....چقدر سرم درد میکنه....
و شروع کردم به مالوندن سرم...
چشمم که به اتاق افتاد دهنم چسبید به کف زمین...
-خدایاااا....چه اتفاقی افتاده انگار جنگ جهانی سوم بوده....
کمد افتاده بود و هرچی که توش بوده بیرون افتاده بود...
پارچ اب شکسته بود...کلا وضعیت بدی بود....
دنبال ملوس گشتم که چشمم خور بهش...
کلی خراش روش بود و ناله میکرد...
بد رفتم سمتش..
-هعیییی....ملوس چی شده....چه بلایی سرت اومده...اصن کی اینکارو کرده....
با چشمای نیمه بازش نگاهم کرد...
باید خوبش کنم....
بدو رفتم وضو گرفتم و نماز خوندم...
و رفتم پایین و ملوس پانسمان کردم......
با فکری درگیر صبحونه رو اماده کردم...
رفتم در و زدم تا اقارو بیدار کنم...
اما هیچ...
یادمه گفته بود اگه بیدار نشدم بیا داخل بیدارم...
منم با اجازه ای گفتم و رفتم داخل...
نگاهم که بهش خورد پشتمو بهش کردم...
یه اسغفراالله زیر لب گفتم...
با بالا تنه برهنه رو تخت خوابیده بود... #حقیقت_رویایی💛
نظر بچه ها😍
(میدونم از دستم کفری هستید...ولی قول میدم جبران کنم..)
۱۱.۸k
۲۷ اسفند ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.