دیروز؛
دیروز؛
با دوستم قرار بود بریم زیارت اهل قبور
مادرش نزدیکِ یه سالِ فوت کردن و خیلی وقت بود نرفته بودیم پیشِشون ..
منم گفتم سرِ راه گلاب بگیرم برا غبار روبیِ سنگ قبر مادرش ..
یه دستی به چادرم کِشیدم و راه افتادم سمت خونشون که باهم بریم
نرسیده به خونشون حس کردم اسمَم تو یه صدای ظریف نجوا شد ..
برگشتم دیدم دوتا نسکافه گرفته و اومده سمتم ..
ساعتی چند ؛
متناسبِ آداب زیارت ، دوتا دختر جوون ساعت ۵ونیمِ نزدیک غروب واردِ قبرستون شدیم ..
چند قدم که برداشتیم رسیدیم سرِ خاک مادرش
بعدِ فاتحه و اینا ، قبرشُ شستیم سرتاسر..
خیره به آسمون گفت:
" اسرا ، ابرارو نگا! دَمِ غروب صورتی شدن!"
اشکِ مزاحمی از گوشه چشمش سُر خورد اومد رو گونهش ..
صدام خشدار شده بود از بغض ولی ؛
صدامو صاف کردمُ گفتم:
" آره نازنینجان ، قشنگن! ولی نه به قشنگیِ چشمای تو"
خندید ..
انگار اون خندیدنش بهم انرژی میداد که باز انگیزه بگیرم برا خندوندنش!
با چنتا جُک و ادا ، صدای خندمون رفت رو هوا که همزمان چند نفر برگشتن و با اخم نگاهمون کردن!(که مثلاً اینجا تو قبرستون نخندید) ..
خیلی آروم و زیر لب طوری که فقط نازنین بشنوه گفتم:
" تهش مارو هم همینجا خاک میکنن دیگه؛ دوتا خنده هم نزنیم که نمیشه دردای زندگیو قورت داد که"..
بعد دستمُ انداختم دورِ شونهش ، تکیهش دادم به خودم:
" بهم تکیه کن ، من همیشه پیشتم"..
دستاشُ گذاشت رو چشماش و جیغ گفت:
"خیلی مهربونییی!" و خندید!
لبهی چادرم گرفتم با ناز کشیدم رو صورتمُ برگشتم اونور:
" اِوا من کاری نکردم که"
گوشهی لباش بالا رفت ..
با هر حرکت من
اون بیشتر میخندید و من بیشتر خوشحال میشدم ..
موقعِ برگشت مسیرمون خیابون سرازیری بود!
ماشینی اون ورا نبود..
دست تو دستِ هم و با سرعت میدوئیدیم وسط خیابون و بلند بلند میخندیدیم..
هرازگاهی برمیگشتم عقبُ نگاه میکردم که ماشینی چیزی صافمون نکنه رو آسفالت ..
خلاصه نصفِ راهُ دوئیدیم و کلی باهم خندیدیم..
راستش اصلاً نگاهای مردم برامون مهم نبود :)
پینوشت:
دقیقاً گاهی اوقات همینقدر بیخیال باشید :)
پینوشت۲:
راستش ..
ثبتِ احوالاتُ شخصیسازیِ پستام ؛
رو حالُ هوای پیجم ، مدِ نظرم نیست
ولی دلم میخواست آخرین خاطرهی شیرینِ سال تلخِ ۹۹ رو ثبت کنم :)
با دوستم قرار بود بریم زیارت اهل قبور
مادرش نزدیکِ یه سالِ فوت کردن و خیلی وقت بود نرفته بودیم پیشِشون ..
منم گفتم سرِ راه گلاب بگیرم برا غبار روبیِ سنگ قبر مادرش ..
یه دستی به چادرم کِشیدم و راه افتادم سمت خونشون که باهم بریم
نرسیده به خونشون حس کردم اسمَم تو یه صدای ظریف نجوا شد ..
برگشتم دیدم دوتا نسکافه گرفته و اومده سمتم ..
ساعتی چند ؛
متناسبِ آداب زیارت ، دوتا دختر جوون ساعت ۵ونیمِ نزدیک غروب واردِ قبرستون شدیم ..
چند قدم که برداشتیم رسیدیم سرِ خاک مادرش
بعدِ فاتحه و اینا ، قبرشُ شستیم سرتاسر..
خیره به آسمون گفت:
" اسرا ، ابرارو نگا! دَمِ غروب صورتی شدن!"
اشکِ مزاحمی از گوشه چشمش سُر خورد اومد رو گونهش ..
صدام خشدار شده بود از بغض ولی ؛
صدامو صاف کردمُ گفتم:
" آره نازنینجان ، قشنگن! ولی نه به قشنگیِ چشمای تو"
خندید ..
انگار اون خندیدنش بهم انرژی میداد که باز انگیزه بگیرم برا خندوندنش!
با چنتا جُک و ادا ، صدای خندمون رفت رو هوا که همزمان چند نفر برگشتن و با اخم نگاهمون کردن!(که مثلاً اینجا تو قبرستون نخندید) ..
خیلی آروم و زیر لب طوری که فقط نازنین بشنوه گفتم:
" تهش مارو هم همینجا خاک میکنن دیگه؛ دوتا خنده هم نزنیم که نمیشه دردای زندگیو قورت داد که"..
بعد دستمُ انداختم دورِ شونهش ، تکیهش دادم به خودم:
" بهم تکیه کن ، من همیشه پیشتم"..
دستاشُ گذاشت رو چشماش و جیغ گفت:
"خیلی مهربونییی!" و خندید!
لبهی چادرم گرفتم با ناز کشیدم رو صورتمُ برگشتم اونور:
" اِوا من کاری نکردم که"
گوشهی لباش بالا رفت ..
با هر حرکت من
اون بیشتر میخندید و من بیشتر خوشحال میشدم ..
موقعِ برگشت مسیرمون خیابون سرازیری بود!
ماشینی اون ورا نبود..
دست تو دستِ هم و با سرعت میدوئیدیم وسط خیابون و بلند بلند میخندیدیم..
هرازگاهی برمیگشتم عقبُ نگاه میکردم که ماشینی چیزی صافمون نکنه رو آسفالت ..
خلاصه نصفِ راهُ دوئیدیم و کلی باهم خندیدیم..
راستش اصلاً نگاهای مردم برامون مهم نبود :)
پینوشت:
دقیقاً گاهی اوقات همینقدر بیخیال باشید :)
پینوشت۲:
راستش ..
ثبتِ احوالاتُ شخصیسازیِ پستام ؛
رو حالُ هوای پیجم ، مدِ نظرم نیست
ولی دلم میخواست آخرین خاطرهی شیرینِ سال تلخِ ۹۹ رو ثبت کنم :)
۱۴.۳k
۲۹ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.