Young boss(بخش چهارم) 💥
رئیس جوان (بخش چهارم) 💥
وقتی کارشون تمام شد خیلی خوشگل شده بودم
جیمین«واییییی چقدر قشنگ شدیییی......اونجا کلی قراره بهم حسودی کنن😂»
-«😂 ...... تو هم خیلی خوشتیپ شدی دخترا همشون میخوان بچسبن بهت 😕»
وقتی اینو گفتم جیمین اومد جلو اونقدر جلو که نفسش به صورتم میخورد....میخواستم چیزی بگم که لباشو روی لبام گذاشت منم بعد چند ثانیه همراهیش کردم.......وقتی نفس کم اوردیم از هم جدا شدیم.....
جیمین«من فقط برای یه دخترم اونم توی ا.ت......نمیخوام نقش دوست دخترم رو بازی کنی میخوام دوست دخترم باشی»
-«جیمینا عاشقتم»
جیمین«منم عشقم»
با جیمین به سمت محل مهمونی رفتیم همه چشماشون روی منو و جیمین بود که یک زن و مرد اومدن سمتمون
زن«جیمینا چه دوست دختر خوشگلی داری»
من اونموقع داشتم از خجالت آب میشدم.
مرد«از مهمونی لذت ببرین»
جیمین«خیلی ممنون»
اینو گفتن و رفتن من و جیمین هم رفتیم سر یک میز و نشستیم داشتیم با هم حرف میزدیم که یک پسر اومد سمت من میخواست به من دست بزنه که جیمین با مشت زد تو دهنش اونم چیزی نگفت و رفت.
زن«جیمین خواست به دوست دخترت باشه اینجا گرگ زیاد پیدا میشه.»
جیمین«چشم زن داداش»
#پرش_زمانی_1سال_بعد
امروز روز عروسی منو جیمین هست.... خیلی خوشحالم
جیمین«اماده ای»
-«اره»
دست همو گرفتیم و به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم......
+«شما رو زن و شوهر اعلام میکنم»
#هشت_سال_بعد
جیمین«هیونااااااا وایسااااا دخترررررر بگیرمتتتتت اونقدررررر قلقلکت میدم کهههه به غلط کردن بیوفتی»
-«شما پدر و دختر چیکار میکنی؟ »
هیونا«مامان بابا میخواد منو اونقدر قلقلک بده که به غلط کردن بیوفتم.»
-«باباش توضیح میخوام»
جیمین«این دخترت اومده توی اتاق من برگه ها رو بهم ریخته»
-«هیونا از بابا معذرت خواهی کن »
هیونا«ببخشید بابایی»
جیمین«باش اشکال نداره»
#جیمین
هشت سال از ازدواج منو ا.ت میگذره یک دختر 5 ساله داریم خیلی شیطونی میکنه.... اما باز من خیلی دوستش دارم....
💥The End.
وقتی کارشون تمام شد خیلی خوشگل شده بودم
جیمین«واییییی چقدر قشنگ شدیییی......اونجا کلی قراره بهم حسودی کنن😂»
-«😂 ...... تو هم خیلی خوشتیپ شدی دخترا همشون میخوان بچسبن بهت 😕»
وقتی اینو گفتم جیمین اومد جلو اونقدر جلو که نفسش به صورتم میخورد....میخواستم چیزی بگم که لباشو روی لبام گذاشت منم بعد چند ثانیه همراهیش کردم.......وقتی نفس کم اوردیم از هم جدا شدیم.....
جیمین«من فقط برای یه دخترم اونم توی ا.ت......نمیخوام نقش دوست دخترم رو بازی کنی میخوام دوست دخترم باشی»
-«جیمینا عاشقتم»
جیمین«منم عشقم»
با جیمین به سمت محل مهمونی رفتیم همه چشماشون روی منو و جیمین بود که یک زن و مرد اومدن سمتمون
زن«جیمینا چه دوست دختر خوشگلی داری»
من اونموقع داشتم از خجالت آب میشدم.
مرد«از مهمونی لذت ببرین»
جیمین«خیلی ممنون»
اینو گفتن و رفتن من و جیمین هم رفتیم سر یک میز و نشستیم داشتیم با هم حرف میزدیم که یک پسر اومد سمت من میخواست به من دست بزنه که جیمین با مشت زد تو دهنش اونم چیزی نگفت و رفت.
زن«جیمین خواست به دوست دخترت باشه اینجا گرگ زیاد پیدا میشه.»
جیمین«چشم زن داداش»
#پرش_زمانی_1سال_بعد
امروز روز عروسی منو جیمین هست.... خیلی خوشحالم
جیمین«اماده ای»
-«اره»
دست همو گرفتیم و به سمت جایگاه عروس و داماد رفتیم......
+«شما رو زن و شوهر اعلام میکنم»
#هشت_سال_بعد
جیمین«هیونااااااا وایسااااا دخترررررر بگیرمتتتتت اونقدررررر قلقلکت میدم کهههه به غلط کردن بیوفتی»
-«شما پدر و دختر چیکار میکنی؟ »
هیونا«مامان بابا میخواد منو اونقدر قلقلک بده که به غلط کردن بیوفتم.»
-«باباش توضیح میخوام»
جیمین«این دخترت اومده توی اتاق من برگه ها رو بهم ریخته»
-«هیونا از بابا معذرت خواهی کن »
هیونا«ببخشید بابایی»
جیمین«باش اشکال نداره»
#جیمین
هشت سال از ازدواج منو ا.ت میگذره یک دختر 5 ساله داریم خیلی شیطونی میکنه.... اما باز من خیلی دوستش دارم....
💥The End.
۹.۹k
۰۱ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.