96
#96
عشق ووفش💙♾️💜
ارسلان: خب باشه
راه افتاذیم سمت مهد کودک دم در مهد وابسادیم الینا تو بغل نبکا بود و منم پشت نیکا که زنک به صدا در اومد و همه ریختن بیرون همش نگاه میکردم به ذخترا که النا رو دیدم
النا: ارسلانو دیدم و دوییدم سمتش که یه دختر باش بود و الینا تپ بغلش بود که فهمیدم زنشه اخه بابا گفته بود زن کرف
ارسلانننننتتتنن
نیکا: سلام عزیزم اسم ارسلانو از کجا میدونب
النا: سلام خب
ارسلان: خب از قبل بش گفتن
نیکا: من از النا پرسیدم
ارسلان: خیله خب باشه اینا دختر داییا منن
نیکل: و...؟
ارسلان: و من دروغ گفتم و قرار نیس بچه های ما باشن
نیکا: و...؟
ارسلان: و عصر قرارع ببرمشون خونشون
نیکا: از اول صایع بود که دروغ میگی
ارسلان: ارع چون سوتی زیاد دادم
نیکا: ن چون چشاتو همش ازم میگرفتی و متوجه دروغات میشدم
ارسلان: ببخشید
نیکا: مهم اینه که حقیقتو گفتی
خب بریم
با ارسلان رفتیم خونه تو راه رفتیم کافه ارسلان میلک شیک سفارش داد منم یه دونه بابل تی الینا و النا هم اسموتی خاستن خوردیم و تو راه سوشی گرفتیم و بردیم خونه واسه ناهار خوردیم و جمع کردم بعد کلی باری کردیم خیلی دوسشون داشتم تقریبا ساعت 5 بود
ارسلان: خب باید بریم
نیکا: کجا
ارسلان: النا و الینا ذو ببرم
نیکا: ننننن نبرشونن🥺
ارسلان: چرا
نبکا: اخه خوبن بشون عادت کردم
ارسلان: خب خودت بچه بیار
نیکا: ارسلان خب وقتش نیس من تازه 19 سالمه
مگ چقد بزرگم خوو🥺
ارسلان؛ هوففف از ذست لوس بازیات که ادم جلوش تسلیمه
نیکا: لبامو اویزون گردم چشامم گرد کردم و با مظلومیت بش نگاه میکردم
ارسلان: عه نیکا🥺
نیکا: السلان🥺
ارسلان: جانم🥺
نیکا: السلان🥺
ارسلان: جانم نفسم🥺
نیکا: خو گمشو برو😐
ارسلان: منن🥺
نیکا: ارع تو زود برو تا نظرم عوص نشد
ایتم یه پارت طولانی که به زور توی ویس جا شد چون پست نمیشد 🥲💜
70 تا کام🥺💜
عشق ووفش💙♾️💜
ارسلان: خب باشه
راه افتاذیم سمت مهد کودک دم در مهد وابسادیم الینا تو بغل نبکا بود و منم پشت نیکا که زنک به صدا در اومد و همه ریختن بیرون همش نگاه میکردم به ذخترا که النا رو دیدم
النا: ارسلانو دیدم و دوییدم سمتش که یه دختر باش بود و الینا تپ بغلش بود که فهمیدم زنشه اخه بابا گفته بود زن کرف
ارسلانننننتتتنن
نیکا: سلام عزیزم اسم ارسلانو از کجا میدونب
النا: سلام خب
ارسلان: خب از قبل بش گفتن
نیکا: من از النا پرسیدم
ارسلان: خیله خب باشه اینا دختر داییا منن
نیکل: و...؟
ارسلان: و من دروغ گفتم و قرار نیس بچه های ما باشن
نیکا: و...؟
ارسلان: و عصر قرارع ببرمشون خونشون
نیکا: از اول صایع بود که دروغ میگی
ارسلان: ارع چون سوتی زیاد دادم
نیکا: ن چون چشاتو همش ازم میگرفتی و متوجه دروغات میشدم
ارسلان: ببخشید
نیکا: مهم اینه که حقیقتو گفتی
خب بریم
با ارسلان رفتیم خونه تو راه رفتیم کافه ارسلان میلک شیک سفارش داد منم یه دونه بابل تی الینا و النا هم اسموتی خاستن خوردیم و تو راه سوشی گرفتیم و بردیم خونه واسه ناهار خوردیم و جمع کردم بعد کلی باری کردیم خیلی دوسشون داشتم تقریبا ساعت 5 بود
ارسلان: خب باید بریم
نیکا: کجا
ارسلان: النا و الینا ذو ببرم
نیکا: ننننن نبرشونن🥺
ارسلان: چرا
نبکا: اخه خوبن بشون عادت کردم
ارسلان: خب خودت بچه بیار
نیکا: ارسلان خب وقتش نیس من تازه 19 سالمه
مگ چقد بزرگم خوو🥺
ارسلان؛ هوففف از ذست لوس بازیات که ادم جلوش تسلیمه
نیکا: لبامو اویزون گردم چشامم گرد کردم و با مظلومیت بش نگاه میکردم
ارسلان: عه نیکا🥺
نیکا: السلان🥺
ارسلان: جانم🥺
نیکا: السلان🥺
ارسلان: جانم نفسم🥺
نیکا: خو گمشو برو😐
ارسلان: منن🥺
نیکا: ارع تو زود برو تا نظرم عوص نشد
ایتم یه پارت طولانی که به زور توی ویس جا شد چون پست نمیشد 🥲💜
70 تا کام🥺💜
۲۱.۲k
۲۰ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.