رمان ازدواج اجباری
#ازدواج_اجباری_پارت_۶
که بغض کردم.
سکوت کردم که انگشتشو تهدید وار به روم اورد
-دفعه آخرت باشه تو کارام دخالت میکنی
آروم نشستم تا به خونه رسیدیم پیاده شدم و در رو محکم بستم.
آینه جیبیم رو دراوردم و صورتمو نگاه کردم.
سرخ شده بود...
کرمم رو از کیفم دراوردم و روی سرخیش زدم تا پیدا نباشه و رفتم داخل
مانان روی مبل نشسته بود و گوشی دستش بود.
بغضمو قورت دادم و سلامی آروم زیر لب گفتم و رفتم داخل اتاقم و خودمو پرت کردم رو تختم
بخاطر بغضم میخواستم بخوابم.
اگه همینجور ادامه پیدا میکرد بغضم میشکست.
با همون لباس های بیرونی چشام گرم خواب شدن.
...........
صدای مامان به گوشم رسید.
*تینا بیا ناهار
چشام رو مالیدم و لباسام رو عوض کردم و آبی به صورتم زدم.
جای سیلی تقریبا رفته بود
یکم کرم مالیدم و رفتم بیرون.
آرمان و بابا هم اومده بودن و سر میز نشسته بودن.
دستامو شستم و رفتم سر میز و کنار آرمان نشستم.
سلامی گفتم و غذا کشیدم.
پدر صحبت رو باز کرد.
-امروز چیکار کردید با آرشام؟
_رفتیم آرایشگاه رو هماهنگ کردیم.
-آرشام گفته فردا صبح دوباره میاد دنبالت برای لباس.
سری تکون دادم و مشغول خودن شدم.
آرمان: خواهر کوچولوم داره عقد میکنه باورم نمیشه
صداش بغضی رو نشون میداد.
ناخواسته لب زدم:
_اونم با کی
مامان: قراره شوهر آیندت بشه این چه طرز صحبته
پوزخندی زدم و رفتم داخل اتاقم.
#آرشام
پارسا: آرشام مطمئنی این دختره تو دست پات نمیره؟
_اتفاقا برعکس. میشه یه طعمه استفادش کرد
اون عوضـ.یارو چیکارشون کردی.
پارسا: یه درس خوبی بهشون دادم.
پوزخندی زدم و گوشیمو برداشتم.
پیام ها
ناشناس:نزدیک اون دختر نبینمت...
..........................
دلبر وحشی رو شب میزارم💛🙂
کپی اصکی ممنوع
لایک بالا باشه دیگه🙂
روزی یه پارت میزارم
ولی اگ تو اون روز اون پارت بالا ۲۵ تا لایک باشه ۳ الٰی ۵ پارت گذاشته میشه
ولی در کل دوتا رمان روزی یه پارت ازشون گذاشته میشه.
که بغض کردم.
سکوت کردم که انگشتشو تهدید وار به روم اورد
-دفعه آخرت باشه تو کارام دخالت میکنی
آروم نشستم تا به خونه رسیدیم پیاده شدم و در رو محکم بستم.
آینه جیبیم رو دراوردم و صورتمو نگاه کردم.
سرخ شده بود...
کرمم رو از کیفم دراوردم و روی سرخیش زدم تا پیدا نباشه و رفتم داخل
مانان روی مبل نشسته بود و گوشی دستش بود.
بغضمو قورت دادم و سلامی آروم زیر لب گفتم و رفتم داخل اتاقم و خودمو پرت کردم رو تختم
بخاطر بغضم میخواستم بخوابم.
اگه همینجور ادامه پیدا میکرد بغضم میشکست.
با همون لباس های بیرونی چشام گرم خواب شدن.
...........
صدای مامان به گوشم رسید.
*تینا بیا ناهار
چشام رو مالیدم و لباسام رو عوض کردم و آبی به صورتم زدم.
جای سیلی تقریبا رفته بود
یکم کرم مالیدم و رفتم بیرون.
آرمان و بابا هم اومده بودن و سر میز نشسته بودن.
دستامو شستم و رفتم سر میز و کنار آرمان نشستم.
سلامی گفتم و غذا کشیدم.
پدر صحبت رو باز کرد.
-امروز چیکار کردید با آرشام؟
_رفتیم آرایشگاه رو هماهنگ کردیم.
-آرشام گفته فردا صبح دوباره میاد دنبالت برای لباس.
سری تکون دادم و مشغول خودن شدم.
آرمان: خواهر کوچولوم داره عقد میکنه باورم نمیشه
صداش بغضی رو نشون میداد.
ناخواسته لب زدم:
_اونم با کی
مامان: قراره شوهر آیندت بشه این چه طرز صحبته
پوزخندی زدم و رفتم داخل اتاقم.
#آرشام
پارسا: آرشام مطمئنی این دختره تو دست پات نمیره؟
_اتفاقا برعکس. میشه یه طعمه استفادش کرد
اون عوضـ.یارو چیکارشون کردی.
پارسا: یه درس خوبی بهشون دادم.
پوزخندی زدم و گوشیمو برداشتم.
پیام ها
ناشناس:نزدیک اون دختر نبینمت...
..........................
دلبر وحشی رو شب میزارم💛🙂
کپی اصکی ممنوع
لایک بالا باشه دیگه🙂
روزی یه پارت میزارم
ولی اگ تو اون روز اون پارت بالا ۲۵ تا لایک باشه ۳ الٰی ۵ پارت گذاشته میشه
ولی در کل دوتا رمان روزی یه پارت ازشون گذاشته میشه.
۴.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.