گل رز♔
گل رز♔
#پارت20
سرزمین ـه سپیده"
از زبان چویا]
_اینجا خیلی قشنگه!!
لبخندی زد ـو گفت: همینطوره.
سرزمینِ سپیده جایِ خیلی قشنگی ـه!
داشتم اون دشت ـو با دقت نگاه میکردم که چشم ـم به یه گل خورد.
من تابحال گل ـارو از نزدیک ندیدم فقط تصویر ـشون ـرو تو کتاب دیدم.
سمتِ گل ها که تو کتاب دیده بودم رفتم ـو خم شدم تا بوشون کنم که از یکی ـشون یه زنبور بیرون اومد ـو رفت.
لبخندی زدم ـو یکی از گلارو بو کردم.
واقعا بوی خوبی میداد!
سمتش برگشتم ـو گفتم: اسمِ این گل چیه؟
سمتم اومد ـو گفت: گل لاله، اون گل ـه لاله ـس.
صاف وایسادم ـو گفتم: من قبلا درباره ی این گلا خونده بودم ولی اسماشونو یادم رفته بود.
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: مگه تو تابحال گل ندیده بودی؟
اخمی کردم ـو گفتم: نه، بنظرت تو سرزمینِ ما گل پیدا میشه؟
دستشو زیر چونه ـش گذاشت ـو گفت: معلومه که نه!
شونه ای بالا انداختم ـو به اطراف نگاه کردم ـوگفتم: یه گل، یه گلی که اسمشو بلدم ولی اینجا نیست.
لبخندی زد ـو گفت: چه گلی؟
سمتش برگشتم ـو گفتم: اسمش یادم رفت ولی اگه پیداش کنم یادم میاد، گله مورد علاقم ـه بابت اینکه اونو اصلا از نزدیک ندیدم ولی بازم توی کتاب قشنگ به نظر میرسید.
کمی تعجب کرد ـو گفت: اصلا شبیهِ پدرت نیستی!
پرسیدم: منظورت چیه؟؟
دستشو رو سرش گذاشت ـو گفت: پادشاه ناکاهارا خیلی ترسناکه ولی تو شبیه ـش نیستی، از نظر من پدرت واقعا خفنه ـو این هیجان انگیزه.
پوفی گفتم ـو سمتِ یکی از درختا رفتم ـو زیر سایه ـش نشستم ـو با دستام بازی کردم.
زیر چشمی بهش نگاه کردم ـو گفتم: دلت میخواد دنیا چه جوری باشه؟
سمتم اومد ـو کنارم نشست.
دستشو زیر چونه ـش گذاشت ـو کمی فکر کرد.
دستشو از روی چونه ـش برداشت ـو با لبخند گفت: دلم میخواد به کلِ دنیا حکومت کنم ـو پادشاهِ لایقی بشم ـو بتونم به خوبی مردم ـو هدایت کنم ـو خیلی چیزای دیگه؛ تو چطور؟
با انگشتام بیشتر بازی کردم ـو چیزی نگفتم.
بعداز چند دقیقه زانوهامو تو خودم جمع کردم ـو سرمو بین پاهام گذاشتم ـو گفت: من.. من دلم میخواد..
ادامه دارد...
#پارت20
سرزمین ـه سپیده"
از زبان چویا]
_اینجا خیلی قشنگه!!
لبخندی زد ـو گفت: همینطوره.
سرزمینِ سپیده جایِ خیلی قشنگی ـه!
داشتم اون دشت ـو با دقت نگاه میکردم که چشم ـم به یه گل خورد.
من تابحال گل ـارو از نزدیک ندیدم فقط تصویر ـشون ـرو تو کتاب دیدم.
سمتِ گل ها که تو کتاب دیده بودم رفتم ـو خم شدم تا بوشون کنم که از یکی ـشون یه زنبور بیرون اومد ـو رفت.
لبخندی زدم ـو یکی از گلارو بو کردم.
واقعا بوی خوبی میداد!
سمتش برگشتم ـو گفتم: اسمِ این گل چیه؟
سمتم اومد ـو گفت: گل لاله، اون گل ـه لاله ـس.
صاف وایسادم ـو گفتم: من قبلا درباره ی این گلا خونده بودم ولی اسماشونو یادم رفته بود.
یه تار ابروشو بالا داد ـو گفت: مگه تو تابحال گل ندیده بودی؟
اخمی کردم ـو گفتم: نه، بنظرت تو سرزمینِ ما گل پیدا میشه؟
دستشو زیر چونه ـش گذاشت ـو گفت: معلومه که نه!
شونه ای بالا انداختم ـو به اطراف نگاه کردم ـوگفتم: یه گل، یه گلی که اسمشو بلدم ولی اینجا نیست.
لبخندی زد ـو گفت: چه گلی؟
سمتش برگشتم ـو گفتم: اسمش یادم رفت ولی اگه پیداش کنم یادم میاد، گله مورد علاقم ـه بابت اینکه اونو اصلا از نزدیک ندیدم ولی بازم توی کتاب قشنگ به نظر میرسید.
کمی تعجب کرد ـو گفت: اصلا شبیهِ پدرت نیستی!
پرسیدم: منظورت چیه؟؟
دستشو رو سرش گذاشت ـو گفت: پادشاه ناکاهارا خیلی ترسناکه ولی تو شبیه ـش نیستی، از نظر من پدرت واقعا خفنه ـو این هیجان انگیزه.
پوفی گفتم ـو سمتِ یکی از درختا رفتم ـو زیر سایه ـش نشستم ـو با دستام بازی کردم.
زیر چشمی بهش نگاه کردم ـو گفتم: دلت میخواد دنیا چه جوری باشه؟
سمتم اومد ـو کنارم نشست.
دستشو زیر چونه ـش گذاشت ـو کمی فکر کرد.
دستشو از روی چونه ـش برداشت ـو با لبخند گفت: دلم میخواد به کلِ دنیا حکومت کنم ـو پادشاهِ لایقی بشم ـو بتونم به خوبی مردم ـو هدایت کنم ـو خیلی چیزای دیگه؛ تو چطور؟
با انگشتام بیشتر بازی کردم ـو چیزی نگفتم.
بعداز چند دقیقه زانوهامو تو خودم جمع کردم ـو سرمو بین پاهام گذاشتم ـو گفت: من.. من دلم میخواد..
ادامه دارد...
۴.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.