فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت32
از زبان کائده]
*خدایا خودت بهم کمک کن ـو اون چویای لعنتی ـو همین حالا بفرست خونه دارم از استرس میترکم.
قرار بود فقط پنج روز تو توکیو باشن ولی الان دوهفته ـس که غیب ـشون زده خدایا امیدوارم حالشون خوب باشه. ...*
مامان ذهنش خیلی شولوغه داره دیوونه میشه همراهشم کائده چان ـو دیوونه میکنه.
دستمو رو دست ـه مامان گذاشتم ـو گفتم: مامان بابا برمیگرده.
برای لحظه ای حل شد ـو گفت: مـ... معلومه که برمیگرده اخه... اخه رفته سرکار جای نگرانی نداره که!!
(این علامت*به این معنی ـه که کائده داره ذهن ـه بقیه ـرو میخونه)
*یعنی الان میدونه که من دارم به چی فکر میکنم؟؟!
با استرس گفتم: مـ... منطورم اینکه احتمالا بابایی با یه نفر رفته سر ـه قرار..!
با حرفی که کائده چان زد هم مامان بزرگ که تو پذیرایی بود ـو هم مامانم باهم با داد گفتن: چـــیییی؟؟؟!
کائده چان گند زدیی!!!
خیلی سریع گفتم: مـ.. منظورم یچیز ـه دیگه بود!
مامان بزرگ با عصبانیت سمتمون اومد ـو روبه مامان گفت: دیدی گفتم اون لعنتی به دردت نمیخوره ـو مطمئنن چندتا زن ـه دیگه داره ـو ازت مخفی کرده؟؟ دیدی گفتم؟؟؟
مامان با عجله گفت: ما... مامان بخاطر ـه حرف ـه کائده چان عصبانی نشید، منکه میدونم چویا اهل ـه این کارا نیست!
_تو ساده ـو خامی میو هیچی از اون کوتوله نمیدونی از همون اول داشتم بهت میگفتم که با اون لعنتی نگرد!
مامان با اخم گفت: مامان چرا اینقدر درمورد چویا فکرای بد میکنید؟ چویا هیچ وقت اینکارو نمیکنـ..
مامان بزرگ وسط ـه حرف ـه مامان گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟؟
مامان برای لحظه ای شوکه شد ولی بعد سرشو پایین انداخت ـو گفت: نمیدونم!
پرشِ زمانی"
ساعتِ 22:11 شب}
سمت ـه اتاق ـه مامان رفتم ـو اروم درو باز کردم.
دستاشو رو چشماش گذاشته بود ـه داشت گریه میکرد.
همش تقصیر ـه منه میخوام به مامان کمک کنم ولی همچیو بدتر میکنم.
سمت ـه مامان رفتم ـو دستمو رو پاش گذاشتم ـو گفتم: کائده چان معذرت میخواد نمیخواست مامانی ـو ناراحت کنه!
مامان دستشو پایین اورد ـو اشکاشو پاک کرد.
لبخندی زد ـو گفت: اشکالی نداره اتفاقی ـه که افتاده، حرف ـه بدی که نزدی عزیرم.
سری تکون داد که بلندم کرد ـو رو پاهاش گذاشت.
دستشو به بینی ـم زد ـو گفت: نظرت چیه قبل از خواب داستان بگم؟
با خوشحالی گفت: میشه مامان بزرگ هم بیاد؟
مامان برای لحظه ای با ترید گفت: امم.. فکر نکنم،.. مشکلی.. باشه!
لبخندی زدم ـو مامانی ـو بغل کردم که اونم بغلم کرد.
از بغل ـه مامانی بیرون اومدم ـو سمت ـه اتاقم رفتم ـو گفتم: زود باش بیا مامان.
کتابای داستانمو از قفسه بیرون اوردم ـو رو تخت گذاشتم ـو عروسکامو کنارم گذاشتم ـو منتظر مامانی موندم.
همون موقع مامانی داخل ـه اتاق اومد ـو کنارم رو تخت نشست.
لبخندی زد ـو گفت: دوست داری کدوم یکی از این داستانارو برات بخونم؟
کمی فکر کردم ـو دستمو سمت ـه یه کتاب بردم ـو گفتم: کائده چان از این داستان خوشش میاد.
مامانی کتاب ـو برداشت ـو نگاهی بهش انداخت ـو گفت: شاهزاده ی پریان؟
لبخندی زد ـو صفحه ی اول ـو باز کرد ـو خواست بخونتش که مامان بزرگ داخل اومد ـو کتاب داستانو از مامانی گرفت.
به کتاب داستان نگاهی انداخت ـو گفت: این چرتو پرتا چیه برای بچه میخونی؟ به اینا نمیگن داستان!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت32
از زبان کائده]
*خدایا خودت بهم کمک کن ـو اون چویای لعنتی ـو همین حالا بفرست خونه دارم از استرس میترکم.
قرار بود فقط پنج روز تو توکیو باشن ولی الان دوهفته ـس که غیب ـشون زده خدایا امیدوارم حالشون خوب باشه. ...*
مامان ذهنش خیلی شولوغه داره دیوونه میشه همراهشم کائده چان ـو دیوونه میکنه.
دستمو رو دست ـه مامان گذاشتم ـو گفتم: مامان بابا برمیگرده.
برای لحظه ای حل شد ـو گفت: مـ... معلومه که برمیگرده اخه... اخه رفته سرکار جای نگرانی نداره که!!
(این علامت*به این معنی ـه که کائده داره ذهن ـه بقیه ـرو میخونه)
*یعنی الان میدونه که من دارم به چی فکر میکنم؟؟!
با استرس گفتم: مـ... منطورم اینکه احتمالا بابایی با یه نفر رفته سر ـه قرار..!
با حرفی که کائده چان زد هم مامان بزرگ که تو پذیرایی بود ـو هم مامانم باهم با داد گفتن: چـــیییی؟؟؟!
کائده چان گند زدیی!!!
خیلی سریع گفتم: مـ.. منظورم یچیز ـه دیگه بود!
مامان بزرگ با عصبانیت سمتمون اومد ـو روبه مامان گفت: دیدی گفتم اون لعنتی به دردت نمیخوره ـو مطمئنن چندتا زن ـه دیگه داره ـو ازت مخفی کرده؟؟ دیدی گفتم؟؟؟
مامان با عجله گفت: ما... مامان بخاطر ـه حرف ـه کائده چان عصبانی نشید، منکه میدونم چویا اهل ـه این کارا نیست!
_تو ساده ـو خامی میو هیچی از اون کوتوله نمیدونی از همون اول داشتم بهت میگفتم که با اون لعنتی نگرد!
مامان با اخم گفت: مامان چرا اینقدر درمورد چویا فکرای بد میکنید؟ چویا هیچ وقت اینکارو نمیکنـ..
مامان بزرگ وسط ـه حرف ـه مامان گفت: از کجا اینقدر مطمئنی؟؟
مامان برای لحظه ای شوکه شد ولی بعد سرشو پایین انداخت ـو گفت: نمیدونم!
پرشِ زمانی"
ساعتِ 22:11 شب}
سمت ـه اتاق ـه مامان رفتم ـو اروم درو باز کردم.
دستاشو رو چشماش گذاشته بود ـه داشت گریه میکرد.
همش تقصیر ـه منه میخوام به مامان کمک کنم ولی همچیو بدتر میکنم.
سمت ـه مامان رفتم ـو دستمو رو پاش گذاشتم ـو گفتم: کائده چان معذرت میخواد نمیخواست مامانی ـو ناراحت کنه!
مامان دستشو پایین اورد ـو اشکاشو پاک کرد.
لبخندی زد ـو گفت: اشکالی نداره اتفاقی ـه که افتاده، حرف ـه بدی که نزدی عزیرم.
سری تکون داد که بلندم کرد ـو رو پاهاش گذاشت.
دستشو به بینی ـم زد ـو گفت: نظرت چیه قبل از خواب داستان بگم؟
با خوشحالی گفت: میشه مامان بزرگ هم بیاد؟
مامان برای لحظه ای با ترید گفت: امم.. فکر نکنم،.. مشکلی.. باشه!
لبخندی زدم ـو مامانی ـو بغل کردم که اونم بغلم کرد.
از بغل ـه مامانی بیرون اومدم ـو سمت ـه اتاقم رفتم ـو گفتم: زود باش بیا مامان.
کتابای داستانمو از قفسه بیرون اوردم ـو رو تخت گذاشتم ـو عروسکامو کنارم گذاشتم ـو منتظر مامانی موندم.
همون موقع مامانی داخل ـه اتاق اومد ـو کنارم رو تخت نشست.
لبخندی زد ـو گفت: دوست داری کدوم یکی از این داستانارو برات بخونم؟
کمی فکر کردم ـو دستمو سمت ـه یه کتاب بردم ـو گفتم: کائده چان از این داستان خوشش میاد.
مامانی کتاب ـو برداشت ـو نگاهی بهش انداخت ـو گفت: شاهزاده ی پریان؟
لبخندی زد ـو صفحه ی اول ـو باز کرد ـو خواست بخونتش که مامان بزرگ داخل اومد ـو کتاب داستانو از مامانی گرفت.
به کتاب داستان نگاهی انداخت ـو گفت: این چرتو پرتا چیه برای بچه میخونی؟ به اینا نمیگن داستان!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۹k
۱۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.