چشمان خمار تو پارت ده
#_چشمان_خمار_تو #پارت_ده
جونگکوک از دیدن رنگ پریدهی آقای میلر حرفی نزد و از منشی درخواست دمنوش گرم کرد!.
سرمیزش نشست!
مستر هم روبروش نشست و دمنوشش رو سرو کرد!
جونگکوک تاحالا اینطوری مستر رو ندیده بود...
مستر سریع عذر خواهی کرد و گفت:
+Sometimes I can't control my brain! (بعضی وقت ها نمیتونم مغزم رو کنترل کنم! )
_Are you taking pills or something? (احیانا قرصی یا چیزی مصرف میکنین؟)
+No no! I am fine! (نه نه! من خوبم!)
پسر از جواب هول هولکی مرد تعجب کرده بود!
نگاهشو به خودکار های رنگی روی میز دوخت و از مرد پرسید:
_I heard... you have a family! (شنیدم خانواده دارین)
دمنوش گلوی مرد را وحشیانه نوازش کرد و مرد ب سرفه افتاد...با خنده و لکنت لب زد...
+m..me?? ( م..من؟)
_yes! You! ( بله! شما )
مرد بلند بلند شروع به خندیدن کرد...
پسر دهن بازش رو بست و بلند شد!
_I...I have to check the trainees (من..باید کارآموز ها رو چک کنم)
مرد هنوز میخندید، زیر لب باشه ای گفت و ب نوشیدنش ادامه داد...
پسر با اخم روی پیشونیش از در بیرون رفت و "دیوونه" ای نثار مرد کرد!
کارآموز ها اکثریت مردمان همون منطقه بودن و بعضی ها از کرهجنوبی...ویا حتی ایرانی!
شرکت بزرگ بود و کارآموز ها زیاد...
شب و روز میگذشت و میگذشت....
</فلشبکیکسالپیش/>
میتونم بگم خوشبخت ترین خانواده ای ک توی دوساعت ب خاک سیاه نشونده شدن...
ی خانواده سه نفره!
<خانواده میلر>
میلر که یک مرد آمریکاییه..به درخاست خودش با زنی به اسم "شیمسوریون" که دختری ۱۶ ساله از شوهر خدا بیامرز داشت، ازدواج کرد...
سوریون یه آیدل مشهور و پولدار بود و برای حفظ آبروش مجبور بود ازدواج کنه...این ازدواج قرار دادی بود!
دخترش که رضایتی نداشت و کاملا زوری و به درخواست مادرش قبول کرد تا این ازدواج سر پیدا کنه..مدتی گذشت و این خانواده هر روز پر عشق تر و قشنگ تر میشد...اما دخترک هیچ دلی ب این خانواده ای که وقتی به دنیا اومد، از دیدش طلسم شده بود نمیداد...
روزی رسید که مادر دخترک به طور وحشتناکی میمیره و خانواده رو ترک میکنه...
دختر فلک زده در هفته یک بار بیشتر پدر ناتنی شو نمیدید و توی خونه تنهایی سپری میکرد...
خبر به گوشش رسید که پدر ناتنیش همه اموال و ثروت مادرشو ب ارث برده!
اما توی برگه قرارداد ازدواج همچین چیزی بعد مرگ نبود...
توی اون خونه بزرگ و سوت و کور آذوقه تموم شده بود و دخترک مجبور به کار شد...
چند روزی گذشت که چند مرد هیکلی با مدرکی ک خونه رو خریدن اومدن و زمان برای تخلیه ویلا دادن...
دخترک هراسون چارهای نداشت...وسایل های مثلا ارزشمند توی خونه رو فروخت تا تونست خونه ای در بد ترین جای سئول اجاره کنه...
هیچ سختی نمیتونست در برابر این سختی دووم بیاره:)
❌اصکی ممنوع❌
جونگکوک از دیدن رنگ پریدهی آقای میلر حرفی نزد و از منشی درخواست دمنوش گرم کرد!.
سرمیزش نشست!
مستر هم روبروش نشست و دمنوشش رو سرو کرد!
جونگکوک تاحالا اینطوری مستر رو ندیده بود...
مستر سریع عذر خواهی کرد و گفت:
+Sometimes I can't control my brain! (بعضی وقت ها نمیتونم مغزم رو کنترل کنم! )
_Are you taking pills or something? (احیانا قرصی یا چیزی مصرف میکنین؟)
+No no! I am fine! (نه نه! من خوبم!)
پسر از جواب هول هولکی مرد تعجب کرده بود!
نگاهشو به خودکار های رنگی روی میز دوخت و از مرد پرسید:
_I heard... you have a family! (شنیدم خانواده دارین)
دمنوش گلوی مرد را وحشیانه نوازش کرد و مرد ب سرفه افتاد...با خنده و لکنت لب زد...
+m..me?? ( م..من؟)
_yes! You! ( بله! شما )
مرد بلند بلند شروع به خندیدن کرد...
پسر دهن بازش رو بست و بلند شد!
_I...I have to check the trainees (من..باید کارآموز ها رو چک کنم)
مرد هنوز میخندید، زیر لب باشه ای گفت و ب نوشیدنش ادامه داد...
پسر با اخم روی پیشونیش از در بیرون رفت و "دیوونه" ای نثار مرد کرد!
کارآموز ها اکثریت مردمان همون منطقه بودن و بعضی ها از کرهجنوبی...ویا حتی ایرانی!
شرکت بزرگ بود و کارآموز ها زیاد...
شب و روز میگذشت و میگذشت....
</فلشبکیکسالپیش/>
میتونم بگم خوشبخت ترین خانواده ای ک توی دوساعت ب خاک سیاه نشونده شدن...
ی خانواده سه نفره!
<خانواده میلر>
میلر که یک مرد آمریکاییه..به درخاست خودش با زنی به اسم "شیمسوریون" که دختری ۱۶ ساله از شوهر خدا بیامرز داشت، ازدواج کرد...
سوریون یه آیدل مشهور و پولدار بود و برای حفظ آبروش مجبور بود ازدواج کنه...این ازدواج قرار دادی بود!
دخترش که رضایتی نداشت و کاملا زوری و به درخواست مادرش قبول کرد تا این ازدواج سر پیدا کنه..مدتی گذشت و این خانواده هر روز پر عشق تر و قشنگ تر میشد...اما دخترک هیچ دلی ب این خانواده ای که وقتی به دنیا اومد، از دیدش طلسم شده بود نمیداد...
روزی رسید که مادر دخترک به طور وحشتناکی میمیره و خانواده رو ترک میکنه...
دختر فلک زده در هفته یک بار بیشتر پدر ناتنی شو نمیدید و توی خونه تنهایی سپری میکرد...
خبر به گوشش رسید که پدر ناتنیش همه اموال و ثروت مادرشو ب ارث برده!
اما توی برگه قرارداد ازدواج همچین چیزی بعد مرگ نبود...
توی اون خونه بزرگ و سوت و کور آذوقه تموم شده بود و دخترک مجبور به کار شد...
چند روزی گذشت که چند مرد هیکلی با مدرکی ک خونه رو خریدن اومدن و زمان برای تخلیه ویلا دادن...
دخترک هراسون چارهای نداشت...وسایل های مثلا ارزشمند توی خونه رو فروخت تا تونست خونه ای در بد ترین جای سئول اجاره کنه...
هیچ سختی نمیتونست در برابر این سختی دووم بیاره:)
❌اصکی ممنوع❌
۵.۳k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.