گل رز②
گل رز②
#پارت19
از زبان وزیر] °
_فردی که قبل از من وارث الهه بوده چرا باید اونو به من واگزار میکرد؟
با حرفی که زد شوکه شدم ولی به روی خودم نیوردم ـو گفتم:"نـ... نمیدونم سرورم!.. حتی از اینکه وارث الهه قبلا کی بوده هیچ خبری ندارم؛ ولی اگه بخوام صادق باشم اون طرف قصد ـه کوتاه کردن عمر ـه شما رو داشته! "
سرمو بالا اوردم ـو ادامه دادم: "میتونم بپرسم عمر ـه کسایی که وارث الهه ـرو بدست گرفتن چقدره؟"
به ماه خیره شد ـو بدون ـه اینکه سمتم برگرده گفت: از هیچی خبر ندارم!"
اره خوب هرکسی ـم که از این موضوع خبر داشت چیزی نمیگفت.
انگار زیادی درمورد ـه اتفاقاتی که داره براش میوفته کنجکاو ـه!
نیشخند ـه محوی به اینهمه نادونی ـاش زدم.
کمی جلوتر رفتم ولی کنارش واینستادم، گفتم: متاسفم سرورم ولی یه سوالی هست که خیلی وقته ذهنمو در گیر کرده،...! "
اجازه ی تکمیل کردن ـه جمله ـمو نداد ـو گفت: فقط زودتر بپرس!
منم به ماه خیره شدم ـو پرسیدم: چرا ساعت ها به ماه خیره میشی؟...
باد ـه خنکی داخل اومد که باعث شد موهاش به حرکت دربیاد.
_چون اون شبیه ماه بود...!!
با حرفی که زد نیشخندم محو شد، با تعجب توی سکوت بهش خیره شدم.
منظورش پدرش بود؟ یا شایدم پسر ـه اوسامو؟
حالا که فکرشو میکنم... این پسر اونقدراعم ضعیف نبوده!.. اینکه تونسته اینهمه درد ـو رنجی که توی طول ـه عمر ـش تحمل کنه، اینکه از قوی بودن خسته شده...!
همش داره دردی ـو تحمل میکنه ـو تابحال با کسی راجب ـش حرف نزده خودش یه نوع قوی بودنه.
این پسر دیگه نمیتونه به زندگی کردن ادامه بده، مطمئنم تا الان خودش همچیو متوجه شده!
قصر ـه متروکه ی ماکوندو} °
•از زبان راوی] •
_یه نفر ـه دیگه ـرو پیدا کن که نقشه های کثیف ـتو عملی کنه!
مرد از یقه ی پسر گرفت ـو به صورتش نزدیک کرد ـو داد زد: باید همون موقع که اون پسر ـه لعنتی ـو نجات میدادی به الان ـشم فکر میکردی!
مرد تن ـه صداشو پایین تر اورد ـو غرید: اگر اونروز پسر ـه ناکاهارای بزرگ ـو تو جنگل رها میکردی الان مجبور نبودی جاسوسی ـشو بکنی ولی الان همه چی برعکس ـشه.
تا اینجا پیش اومدی میخوای بزنی زیرش ـو همچیو خراب کنی؟ "
پسر سرشو پایین انداخت ـو گفت: مشکل اون نیست! دیگه نمیتونم تحمل کنم زجر کشیدنشو ببینم ـو نتونم کاری بکنم! "
پسر سرشو بالا اورد ـو با چشمای پراز اشکش ادامه دادم: لطفا یه نفر ـه دیگه ـرو پیدا کن!
مرد با تعجب بهش خیره شد ولی کمی بعد اونو با شدت پرت کرد که باعث شد روی زمین بیوفته.
مرد از میون دندونای کلید شده به هم غرید: خفه شو ـو کارتو انجام بده، اگه بخوای برای اون پسر دلسوزی کنی سرتو به باد میدی! "
پسر با حرص از جاش بلند شد ـو سری تکون داد.
از قصر ـه متروکه بیرون اومد که باد ـه سردی وزید ـو باعث شد لرزی به بدنش بیوفته.
دستشو با کلافگی روی موهای سفیدش کشید ـو با اسمون خیره شد، حالا متوجه ی اشتباه ـه بزرگی که کرده بود شد!
پشت ـه دستشو روی چشمای خیس ـش کشید ـو به سمت ـه کاخ ـه ناکاهارا راه افتاد.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت19
از زبان وزیر] °
_فردی که قبل از من وارث الهه بوده چرا باید اونو به من واگزار میکرد؟
با حرفی که زد شوکه شدم ولی به روی خودم نیوردم ـو گفتم:"نـ... نمیدونم سرورم!.. حتی از اینکه وارث الهه قبلا کی بوده هیچ خبری ندارم؛ ولی اگه بخوام صادق باشم اون طرف قصد ـه کوتاه کردن عمر ـه شما رو داشته! "
سرمو بالا اوردم ـو ادامه دادم: "میتونم بپرسم عمر ـه کسایی که وارث الهه ـرو بدست گرفتن چقدره؟"
به ماه خیره شد ـو بدون ـه اینکه سمتم برگرده گفت: از هیچی خبر ندارم!"
اره خوب هرکسی ـم که از این موضوع خبر داشت چیزی نمیگفت.
انگار زیادی درمورد ـه اتفاقاتی که داره براش میوفته کنجکاو ـه!
نیشخند ـه محوی به اینهمه نادونی ـاش زدم.
کمی جلوتر رفتم ولی کنارش واینستادم، گفتم: متاسفم سرورم ولی یه سوالی هست که خیلی وقته ذهنمو در گیر کرده،...! "
اجازه ی تکمیل کردن ـه جمله ـمو نداد ـو گفت: فقط زودتر بپرس!
منم به ماه خیره شدم ـو پرسیدم: چرا ساعت ها به ماه خیره میشی؟...
باد ـه خنکی داخل اومد که باعث شد موهاش به حرکت دربیاد.
_چون اون شبیه ماه بود...!!
با حرفی که زد نیشخندم محو شد، با تعجب توی سکوت بهش خیره شدم.
منظورش پدرش بود؟ یا شایدم پسر ـه اوسامو؟
حالا که فکرشو میکنم... این پسر اونقدراعم ضعیف نبوده!.. اینکه تونسته اینهمه درد ـو رنجی که توی طول ـه عمر ـش تحمل کنه، اینکه از قوی بودن خسته شده...!
همش داره دردی ـو تحمل میکنه ـو تابحال با کسی راجب ـش حرف نزده خودش یه نوع قوی بودنه.
این پسر دیگه نمیتونه به زندگی کردن ادامه بده، مطمئنم تا الان خودش همچیو متوجه شده!
قصر ـه متروکه ی ماکوندو} °
•از زبان راوی] •
_یه نفر ـه دیگه ـرو پیدا کن که نقشه های کثیف ـتو عملی کنه!
مرد از یقه ی پسر گرفت ـو به صورتش نزدیک کرد ـو داد زد: باید همون موقع که اون پسر ـه لعنتی ـو نجات میدادی به الان ـشم فکر میکردی!
مرد تن ـه صداشو پایین تر اورد ـو غرید: اگر اونروز پسر ـه ناکاهارای بزرگ ـو تو جنگل رها میکردی الان مجبور نبودی جاسوسی ـشو بکنی ولی الان همه چی برعکس ـشه.
تا اینجا پیش اومدی میخوای بزنی زیرش ـو همچیو خراب کنی؟ "
پسر سرشو پایین انداخت ـو گفت: مشکل اون نیست! دیگه نمیتونم تحمل کنم زجر کشیدنشو ببینم ـو نتونم کاری بکنم! "
پسر سرشو بالا اورد ـو با چشمای پراز اشکش ادامه دادم: لطفا یه نفر ـه دیگه ـرو پیدا کن!
مرد با تعجب بهش خیره شد ولی کمی بعد اونو با شدت پرت کرد که باعث شد روی زمین بیوفته.
مرد از میون دندونای کلید شده به هم غرید: خفه شو ـو کارتو انجام بده، اگه بخوای برای اون پسر دلسوزی کنی سرتو به باد میدی! "
پسر با حرص از جاش بلند شد ـو سری تکون داد.
از قصر ـه متروکه بیرون اومد که باد ـه سردی وزید ـو باعث شد لرزی به بدنش بیوفته.
دستشو با کلافگی روی موهای سفیدش کشید ـو با اسمون خیره شد، حالا متوجه ی اشتباه ـه بزرگی که کرده بود شد!
پشت ـه دستشو روی چشمای خیس ـش کشید ـو به سمت ـه کاخ ـه ناکاهارا راه افتاد.
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۵.۸k
۰۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.