فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت44
°از زبان دازای]
با کاری که کرد خیلی جا خوردم ـو به وضوح تونستم هجوم خون رو روی گونه ـهام حس کنم.
اروم از روم بلند شد ـو رو پاهام نشست(جونه عمتون منحرف نشید🙏🏻•^•)، صورتش از صورت ـه منم سرخ تر بود، با لبخند گفت: خیلی وقت بود از یه نفر هدیه نگرفته بودم.
لبخندی زدم ـو کمی بلندشدم، ارنج ـمو تکیه گاه ـم کردم ـو فقط بهش زل زدم.
از جاش بلند شد ـو از اتاق بیرون رفت.
بعداز چند دقیقه خواستم از جام بلند بشم که یه دفعه داخل اومد ـو با لبخند ـه موزیانه ای بهم نگاه کرد.
داخل دستش یه بسته کش ـه موی کوچیک بود.
جلو اومد ـو گفت: خوب کوچولو درست وایسا تا بابایی موهاتو ببنده!!
چییییی؟؟
با تعجب خواستم چیزی بگم که دستشو جلوی دهنم گرفت ـو گفت: حرف نزن بچه.
اینو گفت ـو پشتم رو تخت نشست ـو جلوی موهامو کشید ـو عقب برد.
شروع بستن ـه موهام شد ـو وقتی موهامو بست با ذوق ـه بچگونه ای خندید.
با کلافگی دستمو تو موهام کشیدم ـو خواستم بازش کنم که مانعم شد.
این تغییر حالت ـه یهویی ـش زیادی عجیب ـه ـو هضمش برام سخته.
سمت ـه چویا چرخیدم ـو خواستم چیزی بگم ولی با دیدن ـه اون چهره حرفم تو دهنم خشک شد.
کمتر موقع میشه این چهرشو دید، انگار زیادی خوشحاله.
ابروهامو بالا دادم ـو لبخند ـه محوی زدم.
از جاش بلند شد ـو دستمو کشید ـو از رو تخت بلندم کرد ـو سمت ـه اینه برد ـو با خنده گفت: ببین چقد گوگولی شدی!
لبخند ـه کجی زدم ـو گفتم: اره، خیلی.
دستمو ول کرد ـو گفت: میخوام شکلات داغ درست کنم، توعم میخوری؟
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت.
همراهش منم بیرون رفتم، باهم سمت ـه اشپزخونه رفتیم.
گذر زمان»
لیوان ـه شکلات داغو دستم داد ـو گفت: یه دیقه نگه ـش دار.
سری تکون دادم که سمت ـه یخچال رفت ـو شکلاتا رو بیرون اورد.
سمتش رفتم ـو گفتم: اینارو کی گرفتی؟
شکلاتارو رو اپن گذاشت ـو گفت: موقعی که بیرون رفته بودم، نمیخواستم ببینی مگرنه الان چیزی نداشتیم که با شکلات داغ بخوریم.
لیوانو از دستم گرفت ـو بخاطر داغ بودنش کمی تو دستش جابه جا کرد ـو سریع گفت: چه داغه، چه داغه داره میسوزه!!!
_لیوانو بده مـ..!
لیوانم از دستش افتاد رو زمین زمین ـو شکست.
_اوپس!
دستمو با حرص رو سرم گذاشتم ـو چشمامو روهم فشار دادم: لیوانو میدادی دستم.
چشمامو باز کردم که سرشو پایین انداخت، لبخندی زدم ـو گفتم: چیزی نشده که یه دونه دیگه میگیرم. الان بیا کمک کن زمینو تمیز کنیم.
سری تکون داد ـو رو زانوهاش خم شد ـو تیکه های بزرگ شیشه رو برداشت.
با استفاده از جاذبه ـش تکه های کوچیکم برداشت ـو توی سطل زباله انداخت.
هردومون خم شدیم ـو با یه کهنه ی تمیز کف ـه زمینو که شکلات داغ ریخته بود مشغول پاک کردن شدیم.
برای دیقه ای دست از کار کشیدم ـو سرمو بالا اوردم ـو بهش نگاه کردم ـو گفتم: چویا.
بدون ـه اینکه سرشو بالا بیاره یا نگام کنه گفت: چته؟
نفسی بیرون دادم ـو دستمو بالا اوردم ـو دستمو زیر ـه چونه ـش گذاشتم ـو سرشو بالا اوردم ـو بهش زل زدم.
برای چند ثانیه همینطوری بدون ـه هیچ حرفی بهم زل زدیم که بلاخره دستمو عقب کشیدم ـو با صورت ـه درهمی گفتم: هیچی.
با صورت ـه سرخ شده ـش گفت: احمق.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت44
°از زبان دازای]
با کاری که کرد خیلی جا خوردم ـو به وضوح تونستم هجوم خون رو روی گونه ـهام حس کنم.
اروم از روم بلند شد ـو رو پاهام نشست(جونه عمتون منحرف نشید🙏🏻•^•)، صورتش از صورت ـه منم سرخ تر بود، با لبخند گفت: خیلی وقت بود از یه نفر هدیه نگرفته بودم.
لبخندی زدم ـو کمی بلندشدم، ارنج ـمو تکیه گاه ـم کردم ـو فقط بهش زل زدم.
از جاش بلند شد ـو از اتاق بیرون رفت.
بعداز چند دقیقه خواستم از جام بلند بشم که یه دفعه داخل اومد ـو با لبخند ـه موزیانه ای بهم نگاه کرد.
داخل دستش یه بسته کش ـه موی کوچیک بود.
جلو اومد ـو گفت: خوب کوچولو درست وایسا تا بابایی موهاتو ببنده!!
چییییی؟؟
با تعجب خواستم چیزی بگم که دستشو جلوی دهنم گرفت ـو گفت: حرف نزن بچه.
اینو گفت ـو پشتم رو تخت نشست ـو جلوی موهامو کشید ـو عقب برد.
شروع بستن ـه موهام شد ـو وقتی موهامو بست با ذوق ـه بچگونه ای خندید.
با کلافگی دستمو تو موهام کشیدم ـو خواستم بازش کنم که مانعم شد.
این تغییر حالت ـه یهویی ـش زیادی عجیب ـه ـو هضمش برام سخته.
سمت ـه چویا چرخیدم ـو خواستم چیزی بگم ولی با دیدن ـه اون چهره حرفم تو دهنم خشک شد.
کمتر موقع میشه این چهرشو دید، انگار زیادی خوشحاله.
ابروهامو بالا دادم ـو لبخند ـه محوی زدم.
از جاش بلند شد ـو دستمو کشید ـو از رو تخت بلندم کرد ـو سمت ـه اینه برد ـو با خنده گفت: ببین چقد گوگولی شدی!
لبخند ـه کجی زدم ـو گفتم: اره، خیلی.
دستمو ول کرد ـو گفت: میخوام شکلات داغ درست کنم، توعم میخوری؟
سری تکون دادم که از اتاق بیرون رفت.
همراهش منم بیرون رفتم، باهم سمت ـه اشپزخونه رفتیم.
گذر زمان»
لیوان ـه شکلات داغو دستم داد ـو گفت: یه دیقه نگه ـش دار.
سری تکون دادم که سمت ـه یخچال رفت ـو شکلاتا رو بیرون اورد.
سمتش رفتم ـو گفتم: اینارو کی گرفتی؟
شکلاتارو رو اپن گذاشت ـو گفت: موقعی که بیرون رفته بودم، نمیخواستم ببینی مگرنه الان چیزی نداشتیم که با شکلات داغ بخوریم.
لیوانو از دستم گرفت ـو بخاطر داغ بودنش کمی تو دستش جابه جا کرد ـو سریع گفت: چه داغه، چه داغه داره میسوزه!!!
_لیوانو بده مـ..!
لیوانم از دستش افتاد رو زمین زمین ـو شکست.
_اوپس!
دستمو با حرص رو سرم گذاشتم ـو چشمامو روهم فشار دادم: لیوانو میدادی دستم.
چشمامو باز کردم که سرشو پایین انداخت، لبخندی زدم ـو گفتم: چیزی نشده که یه دونه دیگه میگیرم. الان بیا کمک کن زمینو تمیز کنیم.
سری تکون داد ـو رو زانوهاش خم شد ـو تیکه های بزرگ شیشه رو برداشت.
با استفاده از جاذبه ـش تکه های کوچیکم برداشت ـو توی سطل زباله انداخت.
هردومون خم شدیم ـو با یه کهنه ی تمیز کف ـه زمینو که شکلات داغ ریخته بود مشغول پاک کردن شدیم.
برای دیقه ای دست از کار کشیدم ـو سرمو بالا اوردم ـو بهش نگاه کردم ـو گفتم: چویا.
بدون ـه اینکه سرشو بالا بیاره یا نگام کنه گفت: چته؟
نفسی بیرون دادم ـو دستمو بالا اوردم ـو دستمو زیر ـه چونه ـش گذاشتم ـو سرشو بالا اوردم ـو بهش زل زدم.
برای چند ثانیه همینطوری بدون ـه هیچ حرفی بهم زل زدیم که بلاخره دستمو عقب کشیدم ـو با صورت ـه درهمی گفتم: هیچی.
با صورت ـه سرخ شده ـش گفت: احمق.
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۱۲.۳k
۲۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.