تکپارتی... وقتی زنتو جلو چشمات...

این تکپارتی از اعضا نیست ولی دوست داشتم بنویسم 🤍
*بهتره بگم اصلا شخصیت نداره🤐😪

اغاز
.....................
اصلا خوب نبود...
تو پاهام پر از شیشه خورده بود نمیتونستم راه برم...
داشت تهدیدم میکرد...
یهو دیدم اوردنش تو این صگخونه...
دستاش بسته بود...
بغض همه ی وجودمو گرفت...
هرچی درد داشتم یادم رفت...
اون عوضی اونو میخواست..
برام دردناک بود که نمیتونم نجاتش بدم...خیلی!...
اون مردک عوضی بهم گفت خوب نگاه کنم...
میدونستم میخواد چیکار کنه!....هه...
سر تنها وجودمو که بخاطرش دنیامو... هه چه فایده داره این حرفا؟! بالاخره سرش خورد به اهنی که نباید میخورد...
اشکام بی اختیار میریختن...
برام مهم نبود چی میشه...
من اونو میخواستم...
[پرش زمانی به ۲ هفته بعد]
بعد چند هفته شنیدم فراموشی گرفته!...
قلبم درد گرفت...
گذاشتم ادامه بده...
این درد منو کشوند بالای ساختمون... گوشام نمیشنیدن...
چشمام تار میدیدند...
مردمو بزور میدیم که بخاطر این صحنه، ترس وجودشونو برداشته بود...
هه!....چه فایده؟!...
خودمو شل کردم و بعدش هیچ.........
[ویو راوی]
دخترک که از همه جهان بیخبر بود، بخاطر همون ضربه تا اخر عمرش تو تیمارستان بود...


ببخشید بد شد پایان🥲🩷