اسیر ارباب
اسیر ارباب
ارباب نشست پشته فرمون و منم صندلی
عقب ک برگشت و اخم کرد~من رانندت
نیستما یالا بپر جلو ،صندلی رو دادم عقب و
پریدم جلو ~نمی تونی مث آدم از در بیای
مث میمون ازین شاخه ب اون شاخه میپری،
ته دلم ی سنگینی نشست انگار بعد اون
اتفاقا فکر میکردم عوض شده ازش انتظار
نداشتم این طوری باهام رفتار کنه هه چقدر
احمقی نفیسه فکر کردی دوست داره فکر
کردی دیگ بی کس نیستی آره خیلی احمقی
ب بیرون از شیشه خیره بودم قطره ی اشک
سمجمو پاک کردم پ کل راه هیچ حرفی بین
مون ردو بدل نشد جلوی در عمارت ماشین
ایستاد نگهبان درو باز کرد و وارد حیاط عمارت
شدیم پیاده شدیم وارد ورودی عمارت شدیم
ی مردی مسن روی مبل نشسته بود ارباب رو
به من گفت~ برو بالا الان میام، منظورش از
بالا فکر کنم اتاق خودشه پا تند کردم و رفتم
بالا کناره پله ها ایستادم تا مکالمه شونو بشنوم
#مکالمه
پسرم ت پدره خدا بیامرزه ت یادته آخرین
آرزوش و خواستش ازدواج ت و دخترم رعنا
بود ت ک کاری نمیکنی ک تنه بابات ت گور
بلرزه ارباب سوکت کرده بود ،یعنی رعنا کیه ک
قراره با ارباب ازدواج کنه بیخیال پوشه ای بالا
انداختم و رفتم ت اتاق با چیزی ک دیدم پرام
ریخت همه جای اتاق با گل و شمع تزئین
شده بود نکنه ارباب منظورش از بالا اتاق
خودش نبود یعنی واسه کی این کارا رو کرده
ن نکنه واسه من ن امکان نداره وای کاش اون
چیزی ک فکر میکنم نباشه ی گوشه ی تخت
نشستم تا گل برگای روی تخت بهم نریزه
#هاکان
ازین ک هر چی میگفت سکوت میکردم حالم
از خودم بهم میخوردی حیف که دستم زیره
تیغه شه یکم چرتو پرت گفت و رفت
اعصابمو خیلی خورد کرد بابام سنش خیلی از
مامانم بیشتر بود وقتی آشنا شدن بابام
50سالش و مامانم فقط 23سالش بود مامانم
ت شرکت بابام کار میکرد و مخشو زد و زنش
شد وقتی من ب دنیا اومدم بابام هیچ وقت
بهم محبت نکرد و همیشه تا دیر وقت ت
شرکت بود و مامانم مردای مختلف میاورد
خونه خودم بار ها دیدم ی روز ک بابام زود
برمیگرده خونه مچ شونو میگیره سکته ی
قلبی میکنه و از دنیا میره و دارو ندارش
میمونه برا من مامانم با ی خر پول دیگ
ازدواج میکنه و میره و با اون سن کمم ولم
میکنه و تنها کسی ک کنارم می مونه بی بیه
الان این خیال کرده برام مهمه ک اون کثافت چی میخواست...
ارباب نشست پشته فرمون و منم صندلی
عقب ک برگشت و اخم کرد~من رانندت
نیستما یالا بپر جلو ،صندلی رو دادم عقب و
پریدم جلو ~نمی تونی مث آدم از در بیای
مث میمون ازین شاخه ب اون شاخه میپری،
ته دلم ی سنگینی نشست انگار بعد اون
اتفاقا فکر میکردم عوض شده ازش انتظار
نداشتم این طوری باهام رفتار کنه هه چقدر
احمقی نفیسه فکر کردی دوست داره فکر
کردی دیگ بی کس نیستی آره خیلی احمقی
ب بیرون از شیشه خیره بودم قطره ی اشک
سمجمو پاک کردم پ کل راه هیچ حرفی بین
مون ردو بدل نشد جلوی در عمارت ماشین
ایستاد نگهبان درو باز کرد و وارد حیاط عمارت
شدیم پیاده شدیم وارد ورودی عمارت شدیم
ی مردی مسن روی مبل نشسته بود ارباب رو
به من گفت~ برو بالا الان میام، منظورش از
بالا فکر کنم اتاق خودشه پا تند کردم و رفتم
بالا کناره پله ها ایستادم تا مکالمه شونو بشنوم
#مکالمه
پسرم ت پدره خدا بیامرزه ت یادته آخرین
آرزوش و خواستش ازدواج ت و دخترم رعنا
بود ت ک کاری نمیکنی ک تنه بابات ت گور
بلرزه ارباب سوکت کرده بود ،یعنی رعنا کیه ک
قراره با ارباب ازدواج کنه بیخیال پوشه ای بالا
انداختم و رفتم ت اتاق با چیزی ک دیدم پرام
ریخت همه جای اتاق با گل و شمع تزئین
شده بود نکنه ارباب منظورش از بالا اتاق
خودش نبود یعنی واسه کی این کارا رو کرده
ن نکنه واسه من ن امکان نداره وای کاش اون
چیزی ک فکر میکنم نباشه ی گوشه ی تخت
نشستم تا گل برگای روی تخت بهم نریزه
#هاکان
ازین ک هر چی میگفت سکوت میکردم حالم
از خودم بهم میخوردی حیف که دستم زیره
تیغه شه یکم چرتو پرت گفت و رفت
اعصابمو خیلی خورد کرد بابام سنش خیلی از
مامانم بیشتر بود وقتی آشنا شدن بابام
50سالش و مامانم فقط 23سالش بود مامانم
ت شرکت بابام کار میکرد و مخشو زد و زنش
شد وقتی من ب دنیا اومدم بابام هیچ وقت
بهم محبت نکرد و همیشه تا دیر وقت ت
شرکت بود و مامانم مردای مختلف میاورد
خونه خودم بار ها دیدم ی روز ک بابام زود
برمیگرده خونه مچ شونو میگیره سکته ی
قلبی میکنه و از دنیا میره و دارو ندارش
میمونه برا من مامانم با ی خر پول دیگ
ازدواج میکنه و میره و با اون سن کمم ولم
میکنه و تنها کسی ک کنارم می مونه بی بیه
الان این خیال کرده برام مهمه ک اون کثافت چی میخواست...
۴.۹k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.