من چیتم!؟..
با لبخندی لرزان می پرسد:
نکند فقط می خوایید همینجوری چپکی بنده رو قورت بدید؟
دخترک نگاه از او می گیرد و با حرصی نمایان شده،پاهایش را بر زمین می کوبد و اسمش را با شتاب فریاد می زند.
پسرک خنده ی بر لبانش می نشاند و سر سخت و مصممانه به اذیت کردن او علاقه نشان می دهد..
-جانم؟من اطلاع دارم از ملک شما،ولی بگید کدوم آدمی سه متر زمین میخرد که فقط تکه ی چوب از آن باقیست؟
با نگاهی عمیق بر چهره ی پسرک شیطون مقابلش لبخندی می زند،پالتویش را بیشتر بر بدنش چفت می کند و از هوای مه آلود و سرد کوهستان به خود می لرزد.از انسان های فضول بیزار بود اما،او فرق داشت.در کنارش آرام بود،خوشحال بودند.از هم دیده شدن خوشحال بودن،در کنار هم بودن...
همه چیز یک دیگر برای هم زیبا و آرامش بخش بود.گاهی دختر آنچنان سست و دستپاچه می شد که خود را به او می رساند و نگاه غمگینش را بر چشمان نافذ پسرک می دوخت،ازش می خواست که ساعت ها او را در بغل نرم بفشارد و سر انگشتانش را تک به تک ببوسد.
تنها عشق بود میانشان.نه زمان مهم بود،نه ضعفی که در دلش آشوب می کرد.خودشان بودند و دل هایشان...
حتی وقتی کسی از کنار آن دو می گذشت می گفتند:
چقدر این دو تا فوق العاده اند.
بیجا نبود حرف هایشان،مگر علاقه ی انها را می شد نادیده گرفت؟در مقابل اشتباهاتشان هم دیگر را در آغوش می بوسیدند و برای ته مانده ی کاسه ی کوچک بستنی جنگ به پا می کردند.دیوانه بودند.دیوانه...
دخترک کنار او می نشیند و دستش را دور گردن پسرک حلقه می کند،هنوز هم خوش قیافه بود.پوست سفید و اندام باریکش جذابیتش را حفظ کرده بود.بوسه ی بر گونه ی پسر می گذارد و می گوید:
اولین درامدی که از فروش تابلوهای نقاشیم به دست اوردم را خرج هزینه همین تکه زمین کردم.که برای خودم باشد.خود خودم..ولی حالا آمده ی خود را نشانده ی که چه شود؟
و سرش را با طنازی و مظلومیت خاصی تکان می دهد.
پسرک با تعجب می گوید:واقعا اینطور فکر میکنی؟پس تو را چه کنم که هر چه مالکیت دارم،جای خالی نگذاشته ی؟
دخترک در دلش ضربی نهفته و ارام لبخند می زند.می گوید کدام مالکیت؟
پسر دستان او را در دست خود می گیرد و طبق عادت به سر هر کدام از انگشتانش عمیق بوسه میزند و کنار قلبش دست او را نگه می دارد.
:مالک قلبم.لیاقتش ندارم مالک جزی از تو باشم؟
تو منی،از آن منی...
نکند فقط می خوایید همینجوری چپکی بنده رو قورت بدید؟
دخترک نگاه از او می گیرد و با حرصی نمایان شده،پاهایش را بر زمین می کوبد و اسمش را با شتاب فریاد می زند.
پسرک خنده ی بر لبانش می نشاند و سر سخت و مصممانه به اذیت کردن او علاقه نشان می دهد..
-جانم؟من اطلاع دارم از ملک شما،ولی بگید کدوم آدمی سه متر زمین میخرد که فقط تکه ی چوب از آن باقیست؟
با نگاهی عمیق بر چهره ی پسرک شیطون مقابلش لبخندی می زند،پالتویش را بیشتر بر بدنش چفت می کند و از هوای مه آلود و سرد کوهستان به خود می لرزد.از انسان های فضول بیزار بود اما،او فرق داشت.در کنارش آرام بود،خوشحال بودند.از هم دیده شدن خوشحال بودن،در کنار هم بودن...
همه چیز یک دیگر برای هم زیبا و آرامش بخش بود.گاهی دختر آنچنان سست و دستپاچه می شد که خود را به او می رساند و نگاه غمگینش را بر چشمان نافذ پسرک می دوخت،ازش می خواست که ساعت ها او را در بغل نرم بفشارد و سر انگشتانش را تک به تک ببوسد.
تنها عشق بود میانشان.نه زمان مهم بود،نه ضعفی که در دلش آشوب می کرد.خودشان بودند و دل هایشان...
حتی وقتی کسی از کنار آن دو می گذشت می گفتند:
چقدر این دو تا فوق العاده اند.
بیجا نبود حرف هایشان،مگر علاقه ی انها را می شد نادیده گرفت؟در مقابل اشتباهاتشان هم دیگر را در آغوش می بوسیدند و برای ته مانده ی کاسه ی کوچک بستنی جنگ به پا می کردند.دیوانه بودند.دیوانه...
دخترک کنار او می نشیند و دستش را دور گردن پسرک حلقه می کند،هنوز هم خوش قیافه بود.پوست سفید و اندام باریکش جذابیتش را حفظ کرده بود.بوسه ی بر گونه ی پسر می گذارد و می گوید:
اولین درامدی که از فروش تابلوهای نقاشیم به دست اوردم را خرج هزینه همین تکه زمین کردم.که برای خودم باشد.خود خودم..ولی حالا آمده ی خود را نشانده ی که چه شود؟
و سرش را با طنازی و مظلومیت خاصی تکان می دهد.
پسرک با تعجب می گوید:واقعا اینطور فکر میکنی؟پس تو را چه کنم که هر چه مالکیت دارم،جای خالی نگذاشته ی؟
دخترک در دلش ضربی نهفته و ارام لبخند می زند.می گوید کدام مالکیت؟
پسر دستان او را در دست خود می گیرد و طبق عادت به سر هر کدام از انگشتانش عمیق بوسه میزند و کنار قلبش دست او را نگه می دارد.
:مالک قلبم.لیاقتش ندارم مالک جزی از تو باشم؟
تو منی،از آن منی...
۵.۶k
۲۳ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.