Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
دست پاچه کیفم رو برداشتم و گفتم:
ا/ت : اشکالی نداره من با خونه هماهنگ کردم گفتم که دیر میام.
در رو بست و محترمانه گفت:
شوگا: ببخشید من بدقول شدم قرار بود سر ساعت برگردم.
ا/ت : خواهش میکنم.
کُتش رو در اورد و گفت:
شوگا: یونا خوابیده؟!.
ا/ت بله شیرشو بهش دادم و الانم خوابیده.
شوگا: ممنونم زحمت کشیدید.
لبخند بی جونی زدم ،چرا اینقدر دست پاچه ام اونم مقابل آقای شوگا!
ا/ت : من میتونم برم آقای شوگا؟!.
شوگا : بله ،بله تا الانم محبت کردید که منتظرم موندید.
ا/ت : خواهش میکنم، پس با اجازه تون.
در جوابم چیزی نگفت،در واقع مکث ثانیه ایش متفکرانه بود...
طولی نکشید که پرسید:
شوگا: کسی میاد دنبالتون خانوم ا/ت؟!.
بی اختیار نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، یک ربع به یازده بود
با این که ته دلم آشوب بود اما گفتم:
ا/ت : میرم سر خیابون شاید تاکسی گیرم بیاد.
شوگا: اینجوری که درست نیست این وقت شب...
راه افتاد به سمت مبل های بزرگ و پذیرایی و کیف و کتش رو گذاشت روی مبل و محترمانه به طرفم پیچید و گفت:
شوگا: اجازه بدید من زنگ بزنم به آژانس.
ا/ت : ممنون ولی....
شوگا: این وقت شب درست نیست با تاکسی برگردید وقتی به خاطر کار من معطل شدید.
زنگ زد و کمی بعد در حالی که با قدم های محکمش برای بدرقه کردنم میاومد گفت:
شوگا: میتونین برین پایین، الان میرسه همین نزدیکیاست.
تشکری کردم و رفتم پایین، از در که بیرون رفتم و از پاگرد خونه اش گذشتم هنوز بوی عطرش توی فضا جامونده بود.
یه عطر خاص و خنک و ملایم داشت که همیشه بوش رو توی خونه اش حس میکرد.
☆☆☆
از درِ هال خونه وارد شدم. خاموش بودن چراغ های خونه بهم اطمینان دادن همونی خوابیده.
در اتاقش هم بسته بود و هیچ صدایی جز تیک تاک ساعت به گوش نمیرسید.
به سمت اتاقم رفتم که همون لحظه با شنيدن صدایی سر جام میخکوب شدم.
_ تا الان کجا بودی؟!.
ناباور و گیج برگشتم به طرفش، دکمه های پیرهنم رو باز کرده بودم و حالا که فهمیدم اونم اینجاست و توی تاریکی خونه به انتظارم نشسته، بی اختیار دوباره لبه های پیرهنم رو به هم نزدیک کردم و با صدای بی جونی آروم گفتم:
ا/ت : اینجا چیکار میکنی؟!.
تهیونگ: اومدم خونه مادر بزرگم، باید از تو اجازه میگرفتم؟!.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، صدای بلند شدنش رو از روی مبل های چرمی شنیدم.
ته دلم خالی شد اومد جلو و من بی اراده قدمی عقب رفتم، انقدری که از این آدم میترسیدم از مرگم ترس نداشتم.
تا خواستم قدمی دیگه به عقب برم دست گذاشت روی دستم و نگهم داشت.
بی اختیار جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
ا/ت : چیکار میکنی؟!.
آروم گفت:
ₚₐᵣₜ⁹
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
دست پاچه کیفم رو برداشتم و گفتم:
ا/ت : اشکالی نداره من با خونه هماهنگ کردم گفتم که دیر میام.
در رو بست و محترمانه گفت:
شوگا: ببخشید من بدقول شدم قرار بود سر ساعت برگردم.
ا/ت : خواهش میکنم.
کُتش رو در اورد و گفت:
شوگا: یونا خوابیده؟!.
ا/ت بله شیرشو بهش دادم و الانم خوابیده.
شوگا: ممنونم زحمت کشیدید.
لبخند بی جونی زدم ،چرا اینقدر دست پاچه ام اونم مقابل آقای شوگا!
ا/ت : من میتونم برم آقای شوگا؟!.
شوگا : بله ،بله تا الانم محبت کردید که منتظرم موندید.
ا/ت : خواهش میکنم، پس با اجازه تون.
در جوابم چیزی نگفت،در واقع مکث ثانیه ایش متفکرانه بود...
طولی نکشید که پرسید:
شوگا: کسی میاد دنبالتون خانوم ا/ت؟!.
بی اختیار نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم، یک ربع به یازده بود
با این که ته دلم آشوب بود اما گفتم:
ا/ت : میرم سر خیابون شاید تاکسی گیرم بیاد.
شوگا: اینجوری که درست نیست این وقت شب...
راه افتاد به سمت مبل های بزرگ و پذیرایی و کیف و کتش رو گذاشت روی مبل و محترمانه به طرفم پیچید و گفت:
شوگا: اجازه بدید من زنگ بزنم به آژانس.
ا/ت : ممنون ولی....
شوگا: این وقت شب درست نیست با تاکسی برگردید وقتی به خاطر کار من معطل شدید.
زنگ زد و کمی بعد در حالی که با قدم های محکمش برای بدرقه کردنم میاومد گفت:
شوگا: میتونین برین پایین، الان میرسه همین نزدیکیاست.
تشکری کردم و رفتم پایین، از در که بیرون رفتم و از پاگرد خونه اش گذشتم هنوز بوی عطرش توی فضا جامونده بود.
یه عطر خاص و خنک و ملایم داشت که همیشه بوش رو توی خونه اش حس میکرد.
☆☆☆
از درِ هال خونه وارد شدم. خاموش بودن چراغ های خونه بهم اطمینان دادن همونی خوابیده.
در اتاقش هم بسته بود و هیچ صدایی جز تیک تاک ساعت به گوش نمیرسید.
به سمت اتاقم رفتم که همون لحظه با شنيدن صدایی سر جام میخکوب شدم.
_ تا الان کجا بودی؟!.
ناباور و گیج برگشتم به طرفش، دکمه های پیرهنم رو باز کرده بودم و حالا که فهمیدم اونم اینجاست و توی تاریکی خونه به انتظارم نشسته، بی اختیار دوباره لبه های پیرهنم رو به هم نزدیک کردم و با صدای بی جونی آروم گفتم:
ا/ت : اینجا چیکار میکنی؟!.
تهیونگ: اومدم خونه مادر بزرگم، باید از تو اجازه میگرفتم؟!.
آب دهنم رو با صدا قورت دادم ، صدای بلند شدنش رو از روی مبل های چرمی شنیدم.
ته دلم خالی شد اومد جلو و من بی اراده قدمی عقب رفتم، انقدری که از این آدم میترسیدم از مرگم ترس نداشتم.
تا خواستم قدمی دیگه به عقب برم دست گذاشت روی دستم و نگهم داشت.
بی اختیار جیغ خفه ای کشیدم و گفتم:
ا/ت : چیکار میکنی؟!.
آروم گفت:
۲.۹k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.