پارت۳۱
اخه هیچ کار اشتباهی نکرده بودم فقط هرچی بهش زنگ زدم جواب نداد منم رفتم بیرون همین تو این فکرا بودم که رعد برق زدم منم مثل سگ میترسم صدا گریهوجیغ هانولم بلند شد سریع رفتم پیشش بغلش کردم اونم هی با دست اون طرف صورتم که باد کرد بودو نوازش میکرد
سوفیا:دختر قشنگم من اگر تورو نداشتم چیکار میکردم؟هان؟
هانول:م..مامان(میخنده دست میزنه)
سوفیا:چی گفتی مامان تو الان حرف زدی؟الهی من فداتشم تو حرف زدی بالاخره(بغض)
هانول:ب..ب..بابا
سوفیا:ایکاش الان بابای باهام اشتی بود میدید داری حرف میزنی(بغض)
ویو کوک
از دست سوفیا خیلی عصبی بودم اخه چرا بدون اجازه بره بیرون خودش میدونه روش حساسم میدونه دلم نمیخواد تنها بره بیرون منم عصبی بودم کنترلمو از دست دادم امدم از اتاق برم بیرون زمانی که ز اتاق هانول رد شدم دیدم سوفیا داره با هانول حرف میزد که بعدش ی صدای ضعیف شنیدم که گفت بابا رفتم تو اتاق فهمیدم صدا هانول بود
کوک:الان هانول گفت بابا؟(تعجب)
سوفیا:(با بغض نگاش کرد)اوهوم
کوک:الهی بابا قربونت بره دختر قشنگم
سوفیا:من دیگه میرم(اروم)
کوک:اول هانول بخوابون بعد بیا کارت دارم
سوفیا:…
تا امدم چیزی بگم رفت هانول خوابوندم خودمم رفتم در اتاق کوک ی در زدم و با شنیدن رضایت رفتم داخل کوک رو ی کاناپه کوچیک که تو اتاق بود نشسته بوذ رفتم جلوش وایستادم امد جلوم دستشو کشید رو صورتم
کوک:ببخشید دست خودم نبود میشه ببخشیم
ی دفعه دیدم با مشتای کوچیکش داره میزنه به سینم
سوفیا:خیلی بدی خیلی تو میدونی من میترسم میخواستی بری اره خیلی بدی خیلی مگه من چیکار کرده بودم(گریه)
کوک:باش باش من اشتباه کردم غلط کردم اگر زدن من آرومت میکنه بزن هرچقدر دلت میخواد بزن تا اروم شی
سوفیا:(نشست رو زمین گریه کرد)
کوک:(رفت کنارش نشست اروم بغلش کرد)من قربونت برم اشتباه کردم حیف اون مرواریدا خوشگلت نیست دورت بگردم اره تو راس میگی تو کاری نکردی من خیلی بد باهات رفتار کردم ببخشید
سوفیا:دیگه این کارو نکن خوب دیگه نزار اینطوری اذیت شم
کوک:چشم چشم هرچی شما بگی دخترکوجولو من
سوفیا:دیدی هانول حرف زد چه بامزه میگفت مامان بابا
کوک:اره عزیزم به خودت رفته مامان کوشولو
سوفیا:کوکی(کیوت)
کوک:تو هروقت منو اینجوری صدا میکنی ی چیزی میخوای جونم چی میخوای؟
سوفیا:میشه بریم بیرون؟لطفا
کوک:الان؟الان دیروقت بعدشم داره بازون میاد
سوفیا:کجا دیروقت ساعت ۱۰بعدشم لباس گرم تن هانول میکنم بعدشم فقط با ماشین بریم بیام
کوک:ای خدا برو حاظر شو لباس گرم بپوشینا
!اون شب کوکوسوفیاوهانول رفتن بیرون کلی خوشگذروندن ی جورایی میشه گفت یکی از بهترین شب های زندگیشون بود باهم رفتن بیرون تو ماشین غذا خوردن کلی کارهای خنددار کردن
چند وقت بعد
هانول:مامانی بابایی کی میاد(بچگونه)
سوفیا:الاناست که بیاد وروجک
هانول:بیاد میریم ددر؟(کلا بچگونه حرف میزنه)
سوفیا:اره قشنگم قرار بریم ساحل
صدای در
هانول:بابایی امد
کوک:(تا درو وا کردم هانول امد بغلم)سلام دخترکم خوبی شیطون بلا؟
هانول:بابایی کی میریم ددر؟
کوک:بزار من برسم بعد
من برم حاظرشم بعدش میریم
سوفیا:سلام پدر نمونه خسته نباشی
کوک:سلام مهربون تا شما هانول خانومو حاظر کنی من حاظر میشم وسایلو جمع کردی؟
سوفیا:بله خیالت جمع جمع
سوفیا:دختر قشنگم من اگر تورو نداشتم چیکار میکردم؟هان؟
هانول:م..مامان(میخنده دست میزنه)
سوفیا:چی گفتی مامان تو الان حرف زدی؟الهی من فداتشم تو حرف زدی بالاخره(بغض)
هانول:ب..ب..بابا
سوفیا:ایکاش الان بابای باهام اشتی بود میدید داری حرف میزنی(بغض)
ویو کوک
از دست سوفیا خیلی عصبی بودم اخه چرا بدون اجازه بره بیرون خودش میدونه روش حساسم میدونه دلم نمیخواد تنها بره بیرون منم عصبی بودم کنترلمو از دست دادم امدم از اتاق برم بیرون زمانی که ز اتاق هانول رد شدم دیدم سوفیا داره با هانول حرف میزد که بعدش ی صدای ضعیف شنیدم که گفت بابا رفتم تو اتاق فهمیدم صدا هانول بود
کوک:الان هانول گفت بابا؟(تعجب)
سوفیا:(با بغض نگاش کرد)اوهوم
کوک:الهی بابا قربونت بره دختر قشنگم
سوفیا:من دیگه میرم(اروم)
کوک:اول هانول بخوابون بعد بیا کارت دارم
سوفیا:…
تا امدم چیزی بگم رفت هانول خوابوندم خودمم رفتم در اتاق کوک ی در زدم و با شنیدن رضایت رفتم داخل کوک رو ی کاناپه کوچیک که تو اتاق بود نشسته بوذ رفتم جلوش وایستادم امد جلوم دستشو کشید رو صورتم
کوک:ببخشید دست خودم نبود میشه ببخشیم
ی دفعه دیدم با مشتای کوچیکش داره میزنه به سینم
سوفیا:خیلی بدی خیلی تو میدونی من میترسم میخواستی بری اره خیلی بدی خیلی مگه من چیکار کرده بودم(گریه)
کوک:باش باش من اشتباه کردم غلط کردم اگر زدن من آرومت میکنه بزن هرچقدر دلت میخواد بزن تا اروم شی
سوفیا:(نشست رو زمین گریه کرد)
کوک:(رفت کنارش نشست اروم بغلش کرد)من قربونت برم اشتباه کردم حیف اون مرواریدا خوشگلت نیست دورت بگردم اره تو راس میگی تو کاری نکردی من خیلی بد باهات رفتار کردم ببخشید
سوفیا:دیگه این کارو نکن خوب دیگه نزار اینطوری اذیت شم
کوک:چشم چشم هرچی شما بگی دخترکوجولو من
سوفیا:دیدی هانول حرف زد چه بامزه میگفت مامان بابا
کوک:اره عزیزم به خودت رفته مامان کوشولو
سوفیا:کوکی(کیوت)
کوک:تو هروقت منو اینجوری صدا میکنی ی چیزی میخوای جونم چی میخوای؟
سوفیا:میشه بریم بیرون؟لطفا
کوک:الان؟الان دیروقت بعدشم داره بازون میاد
سوفیا:کجا دیروقت ساعت ۱۰بعدشم لباس گرم تن هانول میکنم بعدشم فقط با ماشین بریم بیام
کوک:ای خدا برو حاظر شو لباس گرم بپوشینا
!اون شب کوکوسوفیاوهانول رفتن بیرون کلی خوشگذروندن ی جورایی میشه گفت یکی از بهترین شب های زندگیشون بود باهم رفتن بیرون تو ماشین غذا خوردن کلی کارهای خنددار کردن
چند وقت بعد
هانول:مامانی بابایی کی میاد(بچگونه)
سوفیا:الاناست که بیاد وروجک
هانول:بیاد میریم ددر؟(کلا بچگونه حرف میزنه)
سوفیا:اره قشنگم قرار بریم ساحل
صدای در
هانول:بابایی امد
کوک:(تا درو وا کردم هانول امد بغلم)سلام دخترکم خوبی شیطون بلا؟
هانول:بابایی کی میریم ددر؟
کوک:بزار من برسم بعد
من برم حاظرشم بعدش میریم
سوفیا:سلام پدر نمونه خسته نباشی
کوک:سلام مهربون تا شما هانول خانومو حاظر کنی من حاظر میشم وسایلو جمع کردی؟
سوفیا:بله خیالت جمع جمع
۶.۵k
۱۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.