rejected p21
#فیک
#فیکشن
#هیونجین
در حالی که داشت پسرک رو نظاره میکرد...لب زد
جونگین: اون عوضی رو.......برام به انبار بیارید..
و بعد ماشین رو روشن کرد و خودش رو از اون دبیرستان فاصله داد..
.
گوشه ای از اتاق نشسته بود و آروم آروم اشک میریخت.....با دیدنش توی این وضعیت دیگه نتونستم تحمل کنم و به سمتش رفتم.
+ خ.....خوبی؟
هیچی نمیگفت و فقط خیلی بی حس همینطور که قطره های اشک از چشماش میبارید به نقطه ای نا مشخص خیره شده بود.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم
+ ک.....کاری.....ه....هست....که....بتونم....برات بکنم؟
پوزخندی دردناک زد
_ تو فرصت های زیادی داشتی..........ولی هیچ وقت کمکی بهم نکردی
با لحن بی حسش و اشک هاش....تمام وجودم به لرزه افتاد...دلم میخواست توی بغلم بگیرمش....این مرد رو بغل کنم و تا میتونم نوازشش کنم....بهش بگم منو ببخشه....بهش بگم چقدر متاسفم.....بهش همه ی اینارو بگم....حتی دیگه برام مهم نیست منو ببخشه یا نه......فقط میخوام با تمام وجودم ازش معذرت بخوام.
_ چرا........هنوزم........
سرش رو آروم به سمتم چرخوند و نگاهشو به من داد.
حالا دیگه بی حس نبود.......چشماش پر از غم و ناراحتی بود....این مرد....با تمام وجودش داشت زجر میکشد.
_ عاشقتم؟
با این حرفش...تمام وجودم توی شوک فرو رفت....چی؟......
اشک توی چشمام جمع شده بود هجوم قطرات فراوانی که توی چشمام جمع شده بودن بی حد و اندازه بود.....
+ چ.....چطور؟
دستاش رو آروم باز کرد و خودش رو توی آغوشم جا داد....سرش رو روی شونه هام گذاشت و شروع کرد با تمام وجودش گریه کردن.
صدای هق هق های دردناکش تمام فضای اتاق رو حصار کرده بود و منم جزوی از این حصار بودم.
اشک هایی که دیدم رو تار کرده بودم رو آزاد کردم و گذاشتم همشون به آرومی شروع به باریدن کنن.....جسم مرد رو بیشتر به خودم فشار دادم و نوازشش میکردم......
نمیدونم این شروعش بود یا پایانش.....فقط میخواستم این لحظه هرگز تموم نشه.
#فیکشن
#هیونجین
در حالی که داشت پسرک رو نظاره میکرد...لب زد
جونگین: اون عوضی رو.......برام به انبار بیارید..
و بعد ماشین رو روشن کرد و خودش رو از اون دبیرستان فاصله داد..
.
گوشه ای از اتاق نشسته بود و آروم آروم اشک میریخت.....با دیدنش توی این وضعیت دیگه نتونستم تحمل کنم و به سمتش رفتم.
+ خ.....خوبی؟
هیچی نمیگفت و فقط خیلی بی حس همینطور که قطره های اشک از چشماش میبارید به نقطه ای نا مشخص خیره شده بود.
به سمتش رفتم و کنارش نشستم
+ ک.....کاری.....ه....هست....که....بتونم....برات بکنم؟
پوزخندی دردناک زد
_ تو فرصت های زیادی داشتی..........ولی هیچ وقت کمکی بهم نکردی
با لحن بی حسش و اشک هاش....تمام وجودم به لرزه افتاد...دلم میخواست توی بغلم بگیرمش....این مرد رو بغل کنم و تا میتونم نوازشش کنم....بهش بگم منو ببخشه....بهش بگم چقدر متاسفم.....بهش همه ی اینارو بگم....حتی دیگه برام مهم نیست منو ببخشه یا نه......فقط میخوام با تمام وجودم ازش معذرت بخوام.
_ چرا........هنوزم........
سرش رو آروم به سمتم چرخوند و نگاهشو به من داد.
حالا دیگه بی حس نبود.......چشماش پر از غم و ناراحتی بود....این مرد....با تمام وجودش داشت زجر میکشد.
_ عاشقتم؟
با این حرفش...تمام وجودم توی شوک فرو رفت....چی؟......
اشک توی چشمام جمع شده بود هجوم قطرات فراوانی که توی چشمام جمع شده بودن بی حد و اندازه بود.....
+ چ.....چطور؟
دستاش رو آروم باز کرد و خودش رو توی آغوشم جا داد....سرش رو روی شونه هام گذاشت و شروع کرد با تمام وجودش گریه کردن.
صدای هق هق های دردناکش تمام فضای اتاق رو حصار کرده بود و منم جزوی از این حصار بودم.
اشک هایی که دیدم رو تار کرده بودم رو آزاد کردم و گذاشتم همشون به آرومی شروع به باریدن کنن.....جسم مرد رو بیشتر به خودم فشار دادم و نوازشش میکردم......
نمیدونم این شروعش بود یا پایانش.....فقط میخواستم این لحظه هرگز تموم نشه.
۱۴.۵k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.