فیک( عشق) پارت ۳۰
فیک( عشق) پارت ۳۰
جیمین ویو
خب شب....به اون زنه زنگ زدم.....گفتم بابام امشب به شام تورو دعوت کرده....و بعدش به بابام زنگ زدم...و گفتم...ک اون زنه....بهمگفت..ک بهت بگم....شام دعوتی.....
شماره یکی از اونمردهارو پیدا کردم...و بهش زنگ زدم......و گفتم...ک زنِ ک تورو فریب داده..امشب این رستوران با بابام قرار داره...اگه میخای ک ببینش این رستوران بیا.....آدرس رستوران و به همشونگفتم........
شب نامو با من به رستوران اومد....و لارا خونه موند تا مامانم و آماده کنه.........
..
یه گوشه ی از رستوران منو نامو نشسته بودیم...تا اینکه بابام اومد.........و رفت و رو یکی از صندلی ها نشست......و بعد از چند دقیقه ای اون زنه اومد........
رفت و کنار بابام نشست.....و بعد از کمی حرف زدن گارسون سفارش هاشون گرفت..........
غذاشون و تمومکردن...........و بابام بعد از پرداختن پول......میخاستن از رستوران برن بیرون.....ک یه مرده با چند تا افسر پلیس وارد رستوران شد......
مرده تا اون زنه رو دید..........با پلیسا سمتش رفت..........
نمیدونم بهم چه گفتن....اما بابام با اون مرده کمی درگیر شد.......اما بعد از چند لحظه ای پلیس ها زنه رو با بابام دستگیر کردن...و میخاستن ببردشون...ک رفتم جلو.......
بابام تا منو دید شوکه شد....
بابای جیمین: جیمین..پسرم....تو..اینجا.....
جیمین: سلام...آقای پلیس....ببخشید میشه بگین اینجا چیخبره.....
پلیس: آقای کیم..از خانم چان شکایت کرده..و ماهم واسه دستگیرشون اومدیم....اما فککنم آقای پارک بابات باشه...ک مانع ما شد....پس اونم باید با ما بياد......
جیمین: اما اون ک هيچ کاری انجام نداده.....
پلیس: واسه درگیری شون با ما و آقای کیم.....مجبورم دستگیرش کنیم.....
و بعدش رفتن......اون مرده به سمتم اومد و گفت....
مرده: خب پس تو بهم زنگ زدی....
جیمین: آره ..اما من واسه اون زنه بهت زنگ زدم نه اینکه بیای و از بابام شکایت کنی.....
مرده: خب بابات باید میذاشت ک اون زنه رو ببره....
جیمین: من بهت کمک کردم تا اون زنه رو گیربیاری...پس توهم کمک کن تا بابام و از زندان بیرون کنم.....
مرده: باشه ..من شکايتمو پس میگرم.......
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
جیمین ویو
خب شب....به اون زنه زنگ زدم.....گفتم بابام امشب به شام تورو دعوت کرده....و بعدش به بابام زنگ زدم...و گفتم...ک اون زنه....بهمگفت..ک بهت بگم....شام دعوتی.....
شماره یکی از اونمردهارو پیدا کردم...و بهش زنگ زدم......و گفتم...ک زنِ ک تورو فریب داده..امشب این رستوران با بابام قرار داره...اگه میخای ک ببینش این رستوران بیا.....آدرس رستوران و به همشونگفتم........
شب نامو با من به رستوران اومد....و لارا خونه موند تا مامانم و آماده کنه.........
..
یه گوشه ی از رستوران منو نامو نشسته بودیم...تا اینکه بابام اومد.........و رفت و رو یکی از صندلی ها نشست......و بعد از چند دقیقه ای اون زنه اومد........
رفت و کنار بابام نشست.....و بعد از کمی حرف زدن گارسون سفارش هاشون گرفت..........
غذاشون و تمومکردن...........و بابام بعد از پرداختن پول......میخاستن از رستوران برن بیرون.....ک یه مرده با چند تا افسر پلیس وارد رستوران شد......
مرده تا اون زنه رو دید..........با پلیسا سمتش رفت..........
نمیدونم بهم چه گفتن....اما بابام با اون مرده کمی درگیر شد.......اما بعد از چند لحظه ای پلیس ها زنه رو با بابام دستگیر کردن...و میخاستن ببردشون...ک رفتم جلو.......
بابام تا منو دید شوکه شد....
بابای جیمین: جیمین..پسرم....تو..اینجا.....
جیمین: سلام...آقای پلیس....ببخشید میشه بگین اینجا چیخبره.....
پلیس: آقای کیم..از خانم چان شکایت کرده..و ماهم واسه دستگیرشون اومدیم....اما فککنم آقای پارک بابات باشه...ک مانع ما شد....پس اونم باید با ما بياد......
جیمین: اما اون ک هيچ کاری انجام نداده.....
پلیس: واسه درگیری شون با ما و آقای کیم.....مجبورم دستگیرش کنیم.....
و بعدش رفتن......اون مرده به سمتم اومد و گفت....
مرده: خب پس تو بهم زنگ زدی....
جیمین: آره ..اما من واسه اون زنه بهت زنگ زدم نه اینکه بیای و از بابام شکایت کنی.....
مرده: خب بابات باید میذاشت ک اون زنه رو ببره....
جیمین: من بهت کمک کردم تا اون زنه رو گیربیاری...پس توهم کمک کن تا بابام و از زندان بیرون کنم.....
مرده: باشه ..من شکايتمو پس میگرم.......
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
۱۲.۰k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲