Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
Fₐₖₑ ₙₐₘₑ: Yₐₛ
ₚₐᵣₜ⁸⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
" ا/ت: اینجوری نه اگه یهویی بفهمه بد میشه. باید قبل از یه چیزایی در مورد نوه ش بهش بگم تا نسبت بهش حساس بشه."
" شوگا : حساس بشه که مرگ پسرشو راحت تر بپذیره؟!."
اون لحظه با حال عجیبی قلبم سنگین شد و بس هوا زمزمه کردم:
" ا/ت: همونی نباید از این موضوع چیزی بفهمه. فکر نکنم تهیونگم انقدر احمق باشه که درمورد اون شب و کارش و اینکه جین چطوری فهمید....
توی حرفم پرید:
" شوگا: تو هنوزم حس ترس داری، هنوزم مطمئن نیستی بخاطر کاری که میخوای انجام بدی.
" ا/ت: من مطمئنم، اما تهیونگ، اون آدمی نیست که بزاره راحت آب بره زیر پاش.
محکم تر گفت:
" شوگا: ما قرار گذاشتیم با هم درستش کنیم...پس تا تهش با همیم....من بهت کمک میکنم توام تموم اون ضعفایی که قبلا داشتی رو بذار کنار و مقابلش وایستا...
مکث کردم.....به یاد حرف های چند روز پیشش افتادم و آروم و با صدای بغض و لرزون گفتم:
" ا/ت: بازم با اون فیلم تهدیدم کرد."
" شوگا: تهیونگ مجبوره به خاطر خواسته هاش از حیله اش استفاده کنه."
" شوگا: شکایت تو که بفرستم دادگاه احضاریه رو هر وقت تو بخوای براش میفرستم....از الان خودتو اماده کن...ببین چی برای گفتن داری و چطوری میخوای از حقِ خودت دفاع کنی...به نظرم تا اون موقع بیشتر به مادر شوهرت نزدیک شو."
با حرفش و آتیشی انداخت توی دلم و از صبح که حرفاش رو شنیده بودم حالت تهوع و سردرد داشتم...به خاطر استرس و وحشتی که از تهیونگ و شکایتم وجودم رو در بر گرفته بود...
کمک همونی کردم تا گرم ترین لباس هاش رو بپوشه.
به خاطر سنش و قرص هایی که برای دردای مختلفش میخورد سیستم ایمنی بدنش به حتم ضعیف شده بود، نمیخواستم سرما بخوره.
از خونه بیرون رفتیم و با قدم های آرومی از کوچه گذشتیم.
وقتی همسایه ها از کنارمون رد میشدن با احترام خاصی به همونی و من سلام میکردن و از اینکه اینقدر عزیز و محبوب بود از خودم خجالت میکشیدم...
اگه به عقب برمیگشتم هیچ وقت اون خطا رو نمیکردم تا جين رو به زندگیم راه بدم. و درخواست ازدواجش رو رد میکردم تا امروز دل مادرش اینجوری داغ دیده و سیاه نشه.
منم به اندازه تهیونگ به قدر کافی توی این داغ مقصرم... اون بهم هشدار داده بود ولی من چیز دیگه ای با خودم فکر میکردم.
به خیابونی رسیدیم که انتهاش یه پارک بزرگ بود، توی کوله ام کمی خرت و پرت گذاشته بودم تا ازش استفاده کنیم.
موقع رد شدن از روی جوی آب. دستم رو طرفش دراز کردم و گفتم:
ا/ت: بدید من دست تونو.
دستش رو میون دستم گذاشت و نفس زنان گفت:
ₚₐᵣₜ⁸⁶
.⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝ .⃝
" ا/ت: اینجوری نه اگه یهویی بفهمه بد میشه. باید قبل از یه چیزایی در مورد نوه ش بهش بگم تا نسبت بهش حساس بشه."
" شوگا : حساس بشه که مرگ پسرشو راحت تر بپذیره؟!."
اون لحظه با حال عجیبی قلبم سنگین شد و بس هوا زمزمه کردم:
" ا/ت: همونی نباید از این موضوع چیزی بفهمه. فکر نکنم تهیونگم انقدر احمق باشه که درمورد اون شب و کارش و اینکه جین چطوری فهمید....
توی حرفم پرید:
" شوگا: تو هنوزم حس ترس داری، هنوزم مطمئن نیستی بخاطر کاری که میخوای انجام بدی.
" ا/ت: من مطمئنم، اما تهیونگ، اون آدمی نیست که بزاره راحت آب بره زیر پاش.
محکم تر گفت:
" شوگا: ما قرار گذاشتیم با هم درستش کنیم...پس تا تهش با همیم....من بهت کمک میکنم توام تموم اون ضعفایی که قبلا داشتی رو بذار کنار و مقابلش وایستا...
مکث کردم.....به یاد حرف های چند روز پیشش افتادم و آروم و با صدای بغض و لرزون گفتم:
" ا/ت: بازم با اون فیلم تهدیدم کرد."
" شوگا: تهیونگ مجبوره به خاطر خواسته هاش از حیله اش استفاده کنه."
" شوگا: شکایت تو که بفرستم دادگاه احضاریه رو هر وقت تو بخوای براش میفرستم....از الان خودتو اماده کن...ببین چی برای گفتن داری و چطوری میخوای از حقِ خودت دفاع کنی...به نظرم تا اون موقع بیشتر به مادر شوهرت نزدیک شو."
با حرفش و آتیشی انداخت توی دلم و از صبح که حرفاش رو شنیده بودم حالت تهوع و سردرد داشتم...به خاطر استرس و وحشتی که از تهیونگ و شکایتم وجودم رو در بر گرفته بود...
کمک همونی کردم تا گرم ترین لباس هاش رو بپوشه.
به خاطر سنش و قرص هایی که برای دردای مختلفش میخورد سیستم ایمنی بدنش به حتم ضعیف شده بود، نمیخواستم سرما بخوره.
از خونه بیرون رفتیم و با قدم های آرومی از کوچه گذشتیم.
وقتی همسایه ها از کنارمون رد میشدن با احترام خاصی به همونی و من سلام میکردن و از اینکه اینقدر عزیز و محبوب بود از خودم خجالت میکشیدم...
اگه به عقب برمیگشتم هیچ وقت اون خطا رو نمیکردم تا جين رو به زندگیم راه بدم. و درخواست ازدواجش رو رد میکردم تا امروز دل مادرش اینجوری داغ دیده و سیاه نشه.
منم به اندازه تهیونگ به قدر کافی توی این داغ مقصرم... اون بهم هشدار داده بود ولی من چیز دیگه ای با خودم فکر میکردم.
به خیابونی رسیدیم که انتهاش یه پارک بزرگ بود، توی کوله ام کمی خرت و پرت گذاشته بودم تا ازش استفاده کنیم.
موقع رد شدن از روی جوی آب. دستم رو طرفش دراز کردم و گفتم:
ا/ت: بدید من دست تونو.
دستش رو میون دستم گذاشت و نفس زنان گفت:
۵.۲k
۱۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.