پارت ²
پارت ²
تهکوک
/از کجا انقدر مطمئنی!؟
این بار نوبت جین بود که داد بزنه و جونگکوک واقعا دلش
نمیخواست با ناراحتی از هم جدا بشن...
اما هربار که میخواست ماموریتی انجام بده تهش به دعوا ختم میشد
و وقتی هم قبول میکرد یکی از هیونگهاش باهاش بیاد، اونها
تنهایی ماموریت رو انجام میدادن اما جونگکوک دیگه نمیخواست
کوتاه بیاد...
میخواست بره و تجربه کنه...
میخواست این اولین و آخرین خالفی باشه که توی زندگیش انجام
میده...
-این بار قرار نیست با داد زدن کوتاه بیام...من میرم و بهتون ثابت
میکنم که میتونم...
گفت و سمت اتاقش راه افتاد...
اون دو نفر درکش نمیکردن...
درک نمیکردن که میخواد بهشون کمک کنه...
تا کی میتونست فقط یه جا بشینه و هیچ کاری نکنه!؟
تا کی میتونست بشینه که بقیه تمام کارها رو انجام بدن!؟
با زده شدن در اتاقش، چیزی نگفت و چند لحظه بعد صدای آروم
جین، سکوت رو شکست...
/هردومون میدونیم که میتونی...اما...فکر نمیکنی...آه...جونگکوک
صادقانه دوست ندارم دستهات رو بهش آلوده کنی...تو هنوز جوونی
pg. 6
و خیلی راههای بهتری واسه پول درآوردن و ساختن یه زندگی راحت
داری...
-جوری نگو انگار خودت پیرمردی...
تونست صدای لبخند زدن هیونگش رو بشنوه...
خودش هم لبخند زد و دوباره صدای گرم و مهربون جین توی
گوشهاش پیچید و باعث شد لبخندش از روی صورتش محو بشه...
/جونگکوک ما واقعا دوستت داریم...و دلم نمیخواد به خاطر حتی یه
اشتباه کوچیک گیر نگهبانهای اون خونه یا پلیسها بیوفتی...بیا
دوتایی انجامش بدیم...فردا شب هردومون میریم توی اون خونه و
مجسمه رو برمیداریم...نظرت چیه!؟
از پنجرهی کوچک اتاقش به نور نارنجی آسمون خیره شد و »باشه«
رو زمزمه کرد...
انگار فقط باید خیال هیونگهاش رو راحت میکرد و بعد میتونست
دست به کار بشه...
تونست صدای دور شدن قدمهای جین رو بشنوه و همین باعث شد
لحظهای از تصمیمی که گرفته بود منصرف بشه اما نه...
این بهترین تصمیم بود...
از روی زمین بلند شد و از زیر تخت لباسهای مشکی مخصوصش رو
بیرون آورد و از داخل کمدش، ساک آبی رنگی رو انتخاب کرد...
اینطور نبود که انتخابهای زیادی داشته باشه اما ترجیح داد برای
اینکه هیونگهاش مشکوک نشن، از بین دوتا ساک موجود،
کوچکترینشون رو انتخاب کنه...
فقط لباسها رو توی کیف گذاشت و تصمیم گرفت هیچ وسیلهی
دیگهای برنداره...
اونجا جز چندتا نگهبان کسی نبود...
اونها حتی یه سگ هم نداشتن که نگهبانی بده و هرشب فقط چهارتا
نگهبان اطراف خونه نگهبانی میدادن...
کامال مشخص بود پسری که به اون خونه سر میزنه آدم پولداری هست
چون حتی در نشیمن رو هم نگهبانها براش باز میکردن...
آهی کشید و لحظهای چشمهاش رو بست...
............
تهکوک
/از کجا انقدر مطمئنی!؟
این بار نوبت جین بود که داد بزنه و جونگکوک واقعا دلش
نمیخواست با ناراحتی از هم جدا بشن...
اما هربار که میخواست ماموریتی انجام بده تهش به دعوا ختم میشد
و وقتی هم قبول میکرد یکی از هیونگهاش باهاش بیاد، اونها
تنهایی ماموریت رو انجام میدادن اما جونگکوک دیگه نمیخواست
کوتاه بیاد...
میخواست بره و تجربه کنه...
میخواست این اولین و آخرین خالفی باشه که توی زندگیش انجام
میده...
-این بار قرار نیست با داد زدن کوتاه بیام...من میرم و بهتون ثابت
میکنم که میتونم...
گفت و سمت اتاقش راه افتاد...
اون دو نفر درکش نمیکردن...
درک نمیکردن که میخواد بهشون کمک کنه...
تا کی میتونست فقط یه جا بشینه و هیچ کاری نکنه!؟
تا کی میتونست بشینه که بقیه تمام کارها رو انجام بدن!؟
با زده شدن در اتاقش، چیزی نگفت و چند لحظه بعد صدای آروم
جین، سکوت رو شکست...
/هردومون میدونیم که میتونی...اما...فکر نمیکنی...آه...جونگکوک
صادقانه دوست ندارم دستهات رو بهش آلوده کنی...تو هنوز جوونی
pg. 6
و خیلی راههای بهتری واسه پول درآوردن و ساختن یه زندگی راحت
داری...
-جوری نگو انگار خودت پیرمردی...
تونست صدای لبخند زدن هیونگش رو بشنوه...
خودش هم لبخند زد و دوباره صدای گرم و مهربون جین توی
گوشهاش پیچید و باعث شد لبخندش از روی صورتش محو بشه...
/جونگکوک ما واقعا دوستت داریم...و دلم نمیخواد به خاطر حتی یه
اشتباه کوچیک گیر نگهبانهای اون خونه یا پلیسها بیوفتی...بیا
دوتایی انجامش بدیم...فردا شب هردومون میریم توی اون خونه و
مجسمه رو برمیداریم...نظرت چیه!؟
از پنجرهی کوچک اتاقش به نور نارنجی آسمون خیره شد و »باشه«
رو زمزمه کرد...
انگار فقط باید خیال هیونگهاش رو راحت میکرد و بعد میتونست
دست به کار بشه...
تونست صدای دور شدن قدمهای جین رو بشنوه و همین باعث شد
لحظهای از تصمیمی که گرفته بود منصرف بشه اما نه...
این بهترین تصمیم بود...
از روی زمین بلند شد و از زیر تخت لباسهای مشکی مخصوصش رو
بیرون آورد و از داخل کمدش، ساک آبی رنگی رو انتخاب کرد...
اینطور نبود که انتخابهای زیادی داشته باشه اما ترجیح داد برای
اینکه هیونگهاش مشکوک نشن، از بین دوتا ساک موجود،
کوچکترینشون رو انتخاب کنه...
فقط لباسها رو توی کیف گذاشت و تصمیم گرفت هیچ وسیلهی
دیگهای برنداره...
اونجا جز چندتا نگهبان کسی نبود...
اونها حتی یه سگ هم نداشتن که نگهبانی بده و هرشب فقط چهارتا
نگهبان اطراف خونه نگهبانی میدادن...
کامال مشخص بود پسری که به اون خونه سر میزنه آدم پولداری هست
چون حتی در نشیمن رو هم نگهبانها براش باز میکردن...
آهی کشید و لحظهای چشمهاش رو بست...
............
۲.۸k
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.