ببر وحشی part 10
سرخدمتکار: .. میگم ا.ت
ا.ت : بله
سرخدمتکار: تو از ببر میترسی
ا.ت : ببر ( شوکه )
ا.ت : چطور
سرخدمتکار: خب راستش .. ارباب گفتن که باید از این به بعد به ببری که داخل قمار بردن غذا بدی
ا.ت : به اون ..
سرخدمتکار: اره
ا.ت : خب .. باشه
سر خدمتکار : خوبه .. من اتاقی که داخلشه را بهت نشون میدم و غذا هم کنار قفسش هست بهش بده
ا.ت : باشه( و با سر خدمتکار رفتند و سرخدمتکار اتاق را به ا.ت نشون داد و اومدند داخلش )
ا.ت ویو
باورم نمیشه .. سر خدمتکار اتاقی که ببر داخلش بود را بهم نشون داد و اومدیم داخل و الان از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم .. بالاخره ببر را پیدا کردم ..
ا.ت : راستی .. ارباب یانگ امروز جلسه داره درسته
سرخدمتکار: اره ..
ا.ت : کی میره
سرخدمتکار: حدودا یه پنج دقیقه دیگه .. چطور
ا.ت : هیچی همینطوری
سرخدمتکار : باشه .. من دیگه میرم ( و از اتاق اومد بیرون )
ا.ت : بالاخره پیدات کردم .. خب .. از کجا شروع کنم .. ( و رفت سمت ببر )
ا.ت : خب بزار تا بهت غذا بدم ( و رفت و یکم غذا برداشت و داخلش بیهوش کننده ریخت و بهش از پشت قفس داد )
ا.ت : خب حالا باید وایسم تا بیهوش بشی .. اما قبلش بزار تا به لیا هم بگم که ماشین را آماده کنه
ا.ت : الو لیا
لیا : بله
ا.ت : ماشین را اماده کن بیار دم در ببر را پیدا کردم
لیا : باشه
( نیم ساعت بعد )
ا.ت ویو
چند دقیقه گذشت و بعد به ببر نگاه کردم و دیدم کاملا بیهوش شده .. خب خوبه .. در قفس را باز کردم و رفتم داخل و ببر را بغل کردم و از قفس اومدم بیرون و در اتاق را اروم باز کردم و اول به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی نیست و اروم اومدم بیرون و یه قدم برداشتم و خواستم قدم دوم را بردارم که یهو ...
مکس ویو
توی خونه داشتم میچرخیدم و تصمیم گرفتم که برم بالا .. رفتم بالا و دیدم اون دختره ا.ت یه چیزی بغلشه و داره اروم میره اما پشت به من بود و منم گفتم ..
مکس : کجا میری
ا.ت : ( با استرس زیاد ) .. عاام .. خب..
مکس : برگرد ..
ا.ت : .. ( ترسیده و برنگشت )
مکس : ( اومد سمت ا.ت و دید ا.ت چشماش را بسته و ببر بغلشه )
مکس : ببر را داری میدزدی ( نیشخند )
ا.ت : .. لطفاً.. بزار ببرمش برات توضیح میدم .. ازت خواهش میکنم .. ( بغض و ترسیده )
ا.ت : بزار ببرمش .. بعد کلا از این خونه میرم .. لطفاً ( بغض و استرس )
مکس : اگه میخوای بزارم ببریش یه شرط داره
ا.ت : چه .. شرطی ( ترسیده )
مکس : باید برای همیشه خدمتکار اینجا باشی
ا.ت : ..چ..یی ( شوکه و استرس )
مکس : همینی که شنیدی مگر نه .. برات بد تموم میشه ..
ا.ت : باشه .. باشه قبوله .. حالا بزار برم
مکس : اوک برو
ا.ت : فقط میشه یه کاری برام بکنی
مکس : چی
ا.ت : میشه سر .. سرخدمتکار را گرم کنی تا من این را ببرم
مکس : .. باشه ( و با ا.ت رفتند پایین و مکس رفت داخل اشپز خونه تا سر سرخدمتکار را گرم کنه و ا.ت هم از خونه زد بیرون و لیا را با ماشین دید و رفت سمتش )
لیا : خوبی ا.ت
ا.ت : اره .. بیا اینا بِبَر ..
لیا : باشه .. ( و رفت و ا.ت هم سریع اومد داخل خونه )
ا.ت ویو
اوووف تموم شد .. لعنتی .. حالا چرا مکس این کار را کرد اون که گفت نمیخواد من را ببینه .. افکارم را کنار زدم و رفتم پیشه سر خدمتکار و دیدم مکس نیست .. ولش کن حتما رفته .. و به سرخدمتکار گفتم
ا.ت : میگم ..
سرخدمتکار : بله
ا.ت : میشه .. دو ساعت بهم مرخصی بدی
سرخدمتکار : ااا... برای چی
ا.ت : خب .. راستش برام یه کاری پیش اومده که باید برم .. ببین ساعت ۵ ساعت ۷ برمیگردم..
سرخدمتکار: عاام .. خب باشه اما سریع برگرد
ا.ت : باشه ممنون ( لبخند و رفت بالا داخل اتاقش و لباساش را عوض کرد و از خونه زد بیرون ورفت سمت خونه خودش و در را زد )
لیا: کیه
ا.ت : منم باز کن
لیا : ( در را باز کرد ) ا.ت
ا.ت : اره اومدم تا برم ببرش را پس بدم
لیا : بیا داخل .. اتفاقی افتاده
ا.ت : خب .. ( و تمام ماجرا را براش گفت )
لیا : میگم ا.ت
ا.ت : بله
لیا : میگم نکنه .. مکس عاشقت شده
ا.ت : لیا چرت و پرت نگو
لیا : .. باشه .. حالا ولش کن ساعت پنج و نیمه بیا و برو ببر را بهش بده
ا.ت : باشه ( و رفت بالا لباسش را عوض کرد و ببر را گذاشت توی ماشین و راه افتاد سمت عمارت تهیونگ )
ا.ت ویو
راه افتادم سمت عمارت تهیونگ .. و بعد از چند مین رسیدیم .. وااو .. چه عمارت بزرگی .. به خودم اومدم و ببر را برداشتم و در را زدم و اومدم داخل .. که یکی اومد سمتم ..
الکس : چی میخواین
ا.ت : خب .. با تهیونگ کار داشتم .. بگید ا.ت اومده
الکس : باشه ( و رفت و بعد از چند مین اومد )
الکس : دنبالم بیایین
ا.ت : باشه ( و با الکس وارد اتاق تهیونگ شد و ... )
پارت ۱۰ تموم شد ✨
شرط
لایک : ۹۰
کامنت : ۷۰
ا.ت : بله
سرخدمتکار: تو از ببر میترسی
ا.ت : ببر ( شوکه )
ا.ت : چطور
سرخدمتکار: خب راستش .. ارباب گفتن که باید از این به بعد به ببری که داخل قمار بردن غذا بدی
ا.ت : به اون ..
سرخدمتکار: اره
ا.ت : خب .. باشه
سر خدمتکار : خوبه .. من اتاقی که داخلشه را بهت نشون میدم و غذا هم کنار قفسش هست بهش بده
ا.ت : باشه( و با سر خدمتکار رفتند و سرخدمتکار اتاق را به ا.ت نشون داد و اومدند داخلش )
ا.ت ویو
باورم نمیشه .. سر خدمتکار اتاقی که ببر داخلش بود را بهم نشون داد و اومدیم داخل و الان از خوشحالی نمیدونم چیکار کنم .. بالاخره ببر را پیدا کردم ..
ا.ت : راستی .. ارباب یانگ امروز جلسه داره درسته
سرخدمتکار: اره ..
ا.ت : کی میره
سرخدمتکار: حدودا یه پنج دقیقه دیگه .. چطور
ا.ت : هیچی همینطوری
سرخدمتکار : باشه .. من دیگه میرم ( و از اتاق اومد بیرون )
ا.ت : بالاخره پیدات کردم .. خب .. از کجا شروع کنم .. ( و رفت سمت ببر )
ا.ت : خب بزار تا بهت غذا بدم ( و رفت و یکم غذا برداشت و داخلش بیهوش کننده ریخت و بهش از پشت قفس داد )
ا.ت : خب حالا باید وایسم تا بیهوش بشی .. اما قبلش بزار تا به لیا هم بگم که ماشین را آماده کنه
ا.ت : الو لیا
لیا : بله
ا.ت : ماشین را اماده کن بیار دم در ببر را پیدا کردم
لیا : باشه
( نیم ساعت بعد )
ا.ت ویو
چند دقیقه گذشت و بعد به ببر نگاه کردم و دیدم کاملا بیهوش شده .. خب خوبه .. در قفس را باز کردم و رفتم داخل و ببر را بغل کردم و از قفس اومدم بیرون و در اتاق را اروم باز کردم و اول به اطراف نگاه کردم و دیدم کسی نیست و اروم اومدم بیرون و یه قدم برداشتم و خواستم قدم دوم را بردارم که یهو ...
مکس ویو
توی خونه داشتم میچرخیدم و تصمیم گرفتم که برم بالا .. رفتم بالا و دیدم اون دختره ا.ت یه چیزی بغلشه و داره اروم میره اما پشت به من بود و منم گفتم ..
مکس : کجا میری
ا.ت : ( با استرس زیاد ) .. عاام .. خب..
مکس : برگرد ..
ا.ت : .. ( ترسیده و برنگشت )
مکس : ( اومد سمت ا.ت و دید ا.ت چشماش را بسته و ببر بغلشه )
مکس : ببر را داری میدزدی ( نیشخند )
ا.ت : .. لطفاً.. بزار ببرمش برات توضیح میدم .. ازت خواهش میکنم .. ( بغض و ترسیده )
ا.ت : بزار ببرمش .. بعد کلا از این خونه میرم .. لطفاً ( بغض و استرس )
مکس : اگه میخوای بزارم ببریش یه شرط داره
ا.ت : چه .. شرطی ( ترسیده )
مکس : باید برای همیشه خدمتکار اینجا باشی
ا.ت : ..چ..یی ( شوکه و استرس )
مکس : همینی که شنیدی مگر نه .. برات بد تموم میشه ..
ا.ت : باشه .. باشه قبوله .. حالا بزار برم
مکس : اوک برو
ا.ت : فقط میشه یه کاری برام بکنی
مکس : چی
ا.ت : میشه سر .. سرخدمتکار را گرم کنی تا من این را ببرم
مکس : .. باشه ( و با ا.ت رفتند پایین و مکس رفت داخل اشپز خونه تا سر سرخدمتکار را گرم کنه و ا.ت هم از خونه زد بیرون و لیا را با ماشین دید و رفت سمتش )
لیا : خوبی ا.ت
ا.ت : اره .. بیا اینا بِبَر ..
لیا : باشه .. ( و رفت و ا.ت هم سریع اومد داخل خونه )
ا.ت ویو
اوووف تموم شد .. لعنتی .. حالا چرا مکس این کار را کرد اون که گفت نمیخواد من را ببینه .. افکارم را کنار زدم و رفتم پیشه سر خدمتکار و دیدم مکس نیست .. ولش کن حتما رفته .. و به سرخدمتکار گفتم
ا.ت : میگم ..
سرخدمتکار : بله
ا.ت : میشه .. دو ساعت بهم مرخصی بدی
سرخدمتکار : ااا... برای چی
ا.ت : خب .. راستش برام یه کاری پیش اومده که باید برم .. ببین ساعت ۵ ساعت ۷ برمیگردم..
سرخدمتکار: عاام .. خب باشه اما سریع برگرد
ا.ت : باشه ممنون ( لبخند و رفت بالا داخل اتاقش و لباساش را عوض کرد و از خونه زد بیرون ورفت سمت خونه خودش و در را زد )
لیا: کیه
ا.ت : منم باز کن
لیا : ( در را باز کرد ) ا.ت
ا.ت : اره اومدم تا برم ببرش را پس بدم
لیا : بیا داخل .. اتفاقی افتاده
ا.ت : خب .. ( و تمام ماجرا را براش گفت )
لیا : میگم ا.ت
ا.ت : بله
لیا : میگم نکنه .. مکس عاشقت شده
ا.ت : لیا چرت و پرت نگو
لیا : .. باشه .. حالا ولش کن ساعت پنج و نیمه بیا و برو ببر را بهش بده
ا.ت : باشه ( و رفت بالا لباسش را عوض کرد و ببر را گذاشت توی ماشین و راه افتاد سمت عمارت تهیونگ )
ا.ت ویو
راه افتادم سمت عمارت تهیونگ .. و بعد از چند مین رسیدیم .. وااو .. چه عمارت بزرگی .. به خودم اومدم و ببر را برداشتم و در را زدم و اومدم داخل .. که یکی اومد سمتم ..
الکس : چی میخواین
ا.ت : خب .. با تهیونگ کار داشتم .. بگید ا.ت اومده
الکس : باشه ( و رفت و بعد از چند مین اومد )
الکس : دنبالم بیایین
ا.ت : باشه ( و با الکس وارد اتاق تهیونگ شد و ... )
پارت ۱۰ تموم شد ✨
شرط
لایک : ۹۰
کامنت : ۷۰
۴۰.۳k
۱۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.