فیک( عشق) پارت ۴۲
فیک( عشق) پارت ۴۲
ا.ت ویو
ک یه صدای اومد....نگا کردم......زن همسایمون بود......
خانمه: ا.ت...سلام دختر...کجایی..
ا.ت: سلام خانم.....هیچی مدرسه بودم...
خانمه: خب منم میدونم مدرسه بودی....منظورم اینه شب پیش کجا بودی...بابات اومده بود.......
ا.ت: چه...چه....بابام
خانمه: آره.....خیلی عصبی بود...نمیدونم چرا......
ا.ت: به شما چیزی نگفت....
خانمه: خب فقط گفت...ک به تو بگم....بازم میاد.....
ا.ت: فقط همین....باشه...ممنون....
خانمه: خواهش...مواظب خودت باش...
ا.ت: چشم......
اون خانمه رفت...منم درو باز کرد....و داخل رفتم.......
عجب بلاخره پیداش شد.........پس ممکنه امشب بیاد.......
پولِ ک داشتم و رو کاناپه گذاشتم....چون اگه بیاد....واسه پول میاد پس باید پول و آماده کنم.....
پول و رو کاناپه گذاشتم و بعدش به اتاقم اومدم.......
کوله پشتی ک تازه واسم خریده بودم ک برداشتم و رو تخت گذاشتم...و بعدش از کمد لباسام چند دست لباس برداشتم و داخل کوله پوشتیم گذاشتم.........
و بعد از لباس وسایل ک بهش نیاز داشتم و گذاشتم......
به ساعت نگا کردم.....۵ بود.......یه کتاب برداشتم و مشغول خوندنش شدم...ک صداِ در اومد....حتما بابامه......
از اتاقم بیرون شدم درو باز کردم......هانول بود.......صورتش کمی زخمی بود.......تا منو دید ..... اومد بغلم....قطره های اشکشو ک رو لباسم میچکید و حس میکردم....
ا.ت: ها...هانول....خوبی......
هانول: ا.ت....هق...هق...حا...حالم خيلی بد...بده....
ا.ت: ..بی...ا بیا..تو...
گذاشتم بیاد تو......رفت و رو کاناپه نشست...اشکاشو پاک کرد......
هانول: ببخشی این وقت مزاحم شدم.....
ا.ت: نه اینچه حرفیه.....میشه بگی چه شده....
هانول: با بابام دعوام شد...و بعدش کتک خوردم.....و بعدش از خونه فرار کردم....
ا.ت: دعوا...کتک ....فرار.....اما چرا....
هانول: نمیدونم.....بابام از کار برگشت عصبی بود....و بعدش اومد و بامن دعوا کرد...منم چون خسته بودم..از این دعوا ها.......خاستم از خودم دفاع کنم...اما بدتر شد...و کتکم زد.......منم وقتی دیدم دست از کتک زدنم برداشت....از خونه فرار کردم.......
ا.ت:الان حالت خوبه....میخای زخمتو پانسمان کنم...
هانول: نه..ممنون..حالم خوبه..نیاز به پانسمان نیس....
ا.ت: عفونت میکنه....
هانول: باشه...پس جعبه کمک های اولیه رو واسم بیار من خودم حلش میکنم....
ا.ت: باشه......
رفتم و از کمد تو اتاقم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و دوباره کنار هانول اومدم.....
هانول: ممنون.....
بعد از پانسمان.....واسه هانول یه لباس دادم تا لباسشو عوض کنه...چون این لباسش کمی خونی بود.....
منم رفتم و ...واسه هردومون نودل پختم.......
داشتیم غذامون و میخوردیم ک هانول گفت.....
هانول: فردا اردو میرین....
ا.ت: آره....نکنه میخای تو نیایِ....
هانول: با این حال مگه میشه بیام....
ا.ت: آره..چرا نشه........شاید اردو بیتونه بهت کمک کنه...تا امروز و فراموش کنی....
هانول: نمیدونم.........
ا.ت: میتونی بیای....من واست از لباس های خودم برمیدارم....و وسایل ک بهش نیاز داری......
هانول: پس باشه....ممنون....
ا.ت: خواهش...
..
بعد از خوردن غذا....چندتا از لباس هامو واسه هانول برداشتم...کوله پوشتیم خیلی کم مونده بود بترکه.....
هانول و گفتم رو تخت من بخوابه.....منم رفتم و رو تخت بابام خوابیدم..........سرمو رو بالش گذاشتم....ک بوِ جیمین و حس کردم.......جیمین........عجب.....واقعا....که....
چشمامو بستم و یه نفس عمیق گرفتمو .....خوابیدم....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
ا.ت ویو
ک یه صدای اومد....نگا کردم......زن همسایمون بود......
خانمه: ا.ت...سلام دختر...کجایی..
ا.ت: سلام خانم.....هیچی مدرسه بودم...
خانمه: خب منم میدونم مدرسه بودی....منظورم اینه شب پیش کجا بودی...بابات اومده بود.......
ا.ت: چه...چه....بابام
خانمه: آره.....خیلی عصبی بود...نمیدونم چرا......
ا.ت: به شما چیزی نگفت....
خانمه: خب فقط گفت...ک به تو بگم....بازم میاد.....
ا.ت: فقط همین....باشه...ممنون....
خانمه: خواهش...مواظب خودت باش...
ا.ت: چشم......
اون خانمه رفت...منم درو باز کرد....و داخل رفتم.......
عجب بلاخره پیداش شد.........پس ممکنه امشب بیاد.......
پولِ ک داشتم و رو کاناپه گذاشتم....چون اگه بیاد....واسه پول میاد پس باید پول و آماده کنم.....
پول و رو کاناپه گذاشتم و بعدش به اتاقم اومدم.......
کوله پشتی ک تازه واسم خریده بودم ک برداشتم و رو تخت گذاشتم...و بعدش از کمد لباسام چند دست لباس برداشتم و داخل کوله پوشتیم گذاشتم.........
و بعد از لباس وسایل ک بهش نیاز داشتم و گذاشتم......
به ساعت نگا کردم.....۵ بود.......یه کتاب برداشتم و مشغول خوندنش شدم...ک صداِ در اومد....حتما بابامه......
از اتاقم بیرون شدم درو باز کردم......هانول بود.......صورتش کمی زخمی بود.......تا منو دید ..... اومد بغلم....قطره های اشکشو ک رو لباسم میچکید و حس میکردم....
ا.ت: ها...هانول....خوبی......
هانول: ا.ت....هق...هق...حا...حالم خيلی بد...بده....
ا.ت: ..بی...ا بیا..تو...
گذاشتم بیاد تو......رفت و رو کاناپه نشست...اشکاشو پاک کرد......
هانول: ببخشی این وقت مزاحم شدم.....
ا.ت: نه اینچه حرفیه.....میشه بگی چه شده....
هانول: با بابام دعوام شد...و بعدش کتک خوردم.....و بعدش از خونه فرار کردم....
ا.ت: دعوا...کتک ....فرار.....اما چرا....
هانول: نمیدونم.....بابام از کار برگشت عصبی بود....و بعدش اومد و بامن دعوا کرد...منم چون خسته بودم..از این دعوا ها.......خاستم از خودم دفاع کنم...اما بدتر شد...و کتکم زد.......منم وقتی دیدم دست از کتک زدنم برداشت....از خونه فرار کردم.......
ا.ت:الان حالت خوبه....میخای زخمتو پانسمان کنم...
هانول: نه..ممنون..حالم خوبه..نیاز به پانسمان نیس....
ا.ت: عفونت میکنه....
هانول: باشه...پس جعبه کمک های اولیه رو واسم بیار من خودم حلش میکنم....
ا.ت: باشه......
رفتم و از کمد تو اتاقم جعبه کمک های اولیه رو برداشتم و دوباره کنار هانول اومدم.....
هانول: ممنون.....
بعد از پانسمان.....واسه هانول یه لباس دادم تا لباسشو عوض کنه...چون این لباسش کمی خونی بود.....
منم رفتم و ...واسه هردومون نودل پختم.......
داشتیم غذامون و میخوردیم ک هانول گفت.....
هانول: فردا اردو میرین....
ا.ت: آره....نکنه میخای تو نیایِ....
هانول: با این حال مگه میشه بیام....
ا.ت: آره..چرا نشه........شاید اردو بیتونه بهت کمک کنه...تا امروز و فراموش کنی....
هانول: نمیدونم.........
ا.ت: میتونی بیای....من واست از لباس های خودم برمیدارم....و وسایل ک بهش نیاز داری......
هانول: پس باشه....ممنون....
ا.ت: خواهش...
..
بعد از خوردن غذا....چندتا از لباس هامو واسه هانول برداشتم...کوله پوشتیم خیلی کم مونده بود بترکه.....
هانول و گفتم رو تخت من بخوابه.....منم رفتم و رو تخت بابام خوابیدم..........سرمو رو بالش گذاشتم....ک بوِ جیمین و حس کردم.......جیمین........عجب.....واقعا....که....
چشمامو بستم و یه نفس عمیق گرفتمو .....خوابیدم....
اشتباه املایی بود معذرت 🤍❤
۱۲.۶k
۲۰ بهمن ۱۴۰۲