دلهره
# دلهره
part 71
_ میگن دادن گل به معشوقه نشانه ی علاقه ی تو به اونه
الا هم توی همچین روزی خواستم علاقهم رو بهت نشون بدم البته معمولا مردم از یه گل رز قرمز برای این کار استفاده میکنن اما به نظرم این گل های سفید بیشتر به این روز میان
با حرفاش ماتم برده بود هیچ کلمه ای رو برای جواب این حرفش پیدا نمیکردم
تهیونگ به واکنش من لبخندی زد و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد
جوری که نفسای داغش صورتمو رولمس میکرد.
اما سریع اون فاصله رو پر کرد و یه بوسه ی فرانسوی رو شروع کرد
منم با اونو همراهی کردم
تازه متوجه شده بودم که گروهی از افراد دارن از کنارمون میگذرن سعی کردم با ضربه زدن به شونه های تهیونگ اونو متوجه کنم اما اون کار خودش رو ادامه میداد
بعد از چند مین بخاطر کم اوردن نفس دست از لبام کشید
شاکی بهش زل زده بودم
_ واقعا که اینجا جلوی این همه جمعیت جای این کاراست
اما اون جوری که حتی کمی پشیمونی هم توی چهرش نبود جواب داد
_ مگه چه مشکلی داره بعدشم اینجا اون قدرا هم شلوغ نیست
نگاهی به اطراف کردم حق با اون بود هر از گاهی یکی دو نفر رد میشدن فقط
همونجور که اون گل ها توی دستم بود به سمت تهیونگ رفتم و توی اغوشش پناه بردم
_ خیلی دوستت دارم بیشتر از اونی که تصورش رو کنی
ازت ممنونم برای همه چیز
بیشتر منو تو اغوشش فشورد
_ منم همینطور نمیدونم از کجا چرا و چجوری عاشقت شدم ولی میدونم دیوونه وار عاشقتم
بعد از چند مین خودمو از بغلش کشیدم بیرون
و توی چشماش خیره شدم
_ نظرت چیه تا شب کل این قسمت از شهر رو بگردیم
یه نگاه به اسمون کن افتاب داره غروب میکنه وقت زیادی برامون نمونده
_ اهوم حق باتوعه حالا میخوای جای بعدی که میریم کجا باشه
نگاهی به اطراف انداختم که چشمم به یه نقاش خورد که از زوج ها نقاشی میکشید
دست تهیونگ رو گرفتم و به اونجا اشاره کردم
_ نظرت چیه بریم اونجا دوست دارم یه نقاشی داشته باشیم
تهیونگ حرفمو تایید کرد و به سمت اون نقاش رفتیم
تازه نقاشیش تموم شده بود
تهیونگ پیش اون مرد رفت و مشغول صحبت باهاش شد و درباره ی نقاشی باهاش صحبت کرد
بعد از چند دقیقه پیش من اومد و بهم گفت که روی اون صندلی بشینم خودشم اومد کنارم نشست
و نقاش دست به قلم شد و شروع به نقاشی کرد
تقریبا یک ساعت گذشته بود و هوا کاملا تاریک شده بود
تهیونگ از اونجا بلند شد و به طرف نقاش رفت
تقریبا کارش تموم شده بود و فقط رنگ کردن بعضی از قسمت هاش مونده بود
بعد از اینکه کارش کلا تموم شد به طرف بوم رفتم و نگاهی به نقاشی انداختم خیلی قشنگ تر از تصوراتم شده بود
قاشی رو از اون مرد برداشتم تهیونگ بعد از جساب کردن اون نقاشی به سمتم اومد
_ یه چیزی رو یادت نرفت
part 71
_ میگن دادن گل به معشوقه نشانه ی علاقه ی تو به اونه
الا هم توی همچین روزی خواستم علاقهم رو بهت نشون بدم البته معمولا مردم از یه گل رز قرمز برای این کار استفاده میکنن اما به نظرم این گل های سفید بیشتر به این روز میان
با حرفاش ماتم برده بود هیچ کلمه ای رو برای جواب این حرفش پیدا نمیکردم
تهیونگ به واکنش من لبخندی زد و منو بیشتر به خودش نزدیک کرد
جوری که نفسای داغش صورتمو رولمس میکرد.
اما سریع اون فاصله رو پر کرد و یه بوسه ی فرانسوی رو شروع کرد
منم با اونو همراهی کردم
تازه متوجه شده بودم که گروهی از افراد دارن از کنارمون میگذرن سعی کردم با ضربه زدن به شونه های تهیونگ اونو متوجه کنم اما اون کار خودش رو ادامه میداد
بعد از چند مین بخاطر کم اوردن نفس دست از لبام کشید
شاکی بهش زل زده بودم
_ واقعا که اینجا جلوی این همه جمعیت جای این کاراست
اما اون جوری که حتی کمی پشیمونی هم توی چهرش نبود جواب داد
_ مگه چه مشکلی داره بعدشم اینجا اون قدرا هم شلوغ نیست
نگاهی به اطراف کردم حق با اون بود هر از گاهی یکی دو نفر رد میشدن فقط
همونجور که اون گل ها توی دستم بود به سمت تهیونگ رفتم و توی اغوشش پناه بردم
_ خیلی دوستت دارم بیشتر از اونی که تصورش رو کنی
ازت ممنونم برای همه چیز
بیشتر منو تو اغوشش فشورد
_ منم همینطور نمیدونم از کجا چرا و چجوری عاشقت شدم ولی میدونم دیوونه وار عاشقتم
بعد از چند مین خودمو از بغلش کشیدم بیرون
و توی چشماش خیره شدم
_ نظرت چیه تا شب کل این قسمت از شهر رو بگردیم
یه نگاه به اسمون کن افتاب داره غروب میکنه وقت زیادی برامون نمونده
_ اهوم حق باتوعه حالا میخوای جای بعدی که میریم کجا باشه
نگاهی به اطراف انداختم که چشمم به یه نقاش خورد که از زوج ها نقاشی میکشید
دست تهیونگ رو گرفتم و به اونجا اشاره کردم
_ نظرت چیه بریم اونجا دوست دارم یه نقاشی داشته باشیم
تهیونگ حرفمو تایید کرد و به سمت اون نقاش رفتیم
تازه نقاشیش تموم شده بود
تهیونگ پیش اون مرد رفت و مشغول صحبت باهاش شد و درباره ی نقاشی باهاش صحبت کرد
بعد از چند دقیقه پیش من اومد و بهم گفت که روی اون صندلی بشینم خودشم اومد کنارم نشست
و نقاش دست به قلم شد و شروع به نقاشی کرد
تقریبا یک ساعت گذشته بود و هوا کاملا تاریک شده بود
تهیونگ از اونجا بلند شد و به طرف نقاش رفت
تقریبا کارش تموم شده بود و فقط رنگ کردن بعضی از قسمت هاش مونده بود
بعد از اینکه کارش کلا تموم شد به طرف بوم رفتم و نگاهی به نقاشی انداختم خیلی قشنگ تر از تصوراتم شده بود
قاشی رو از اون مرد برداشتم تهیونگ بعد از جساب کردن اون نقاشی به سمتم اومد
_ یه چیزی رو یادت نرفت
۷.۸k
۲۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.